حکايت

اهل دلي ترک جهان کرده بود
ز اهل جهان روي نهان کرده بود
رفته و در زاويه اي ساخته
وز همه آن زاويه پرداخته
آمده سير از تک و پوي همه
بسته در خانه به روي همه
مجلسي او دل آگاه او
همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ويرانه اي
دم به دمش خود به خود افسانه اي
رفت فضولي به در خانه اش
زد به فضولي در کاشانه اش
داد جوابش ز درون سرا
کآهن سرد اينهمه کوبي چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت
تا تو نياري به درخانه رخت
مرد ز بيرون در آواز داد
کاي همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادي که هست
حلقه اين در نگذارم ز دست
حلقه چشم است بر اين در مرا
کز تو شود کام ميسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کرده اي
بر در من بهر چه جا کرده اي
گفت مرا آن هوس اينجا فکند
کز تو و پند تو شوم بهره مند
گفت نداري اثر هوش حيف
عقل ترا کرد فراموش حيف
گر شوي از نقد خرد بهره مند
قيمت اين پند شناسي که چند
کاين همه آزار کشيدي ز من
سد سخن تلخ شنيدي ز من
ساخته ام در به رخت استوار
مي روي از درگه من شرمسار
وحشي از اين دربدري سود چيست
چيست از اين مقصد و مقصود چيست
به که در خانه برآري به گل
تا نروي از در کس منفعل
اي رطب تازه رس باغ جود
ذات تو نوباوه باغ وجود
دانه اين نخل چو مي کاشتند
بر ثمري چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردي بسيار کرد
بر سر اين کشته بسي کار کرد
ابر کرم قطره بسي ريخته
تا ز گل اين نخل بر انگيخته
جز تو کسي ميوه اين شاخ نيست
غير تو زيبنده اين کاخ نيست
کاخ فلک را که برافراختند
خاصه پي چون تو کسي ساختند
کشور هستي ست مسلم ترا
حکم رسد برهمه عالم ترا
هر که به غير از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنيبت کش فرمان تست
گوي فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو
آمده محراب فلک خاک تو
حيف که باشي به چنين آبروي
بر سر اين گوي چو طفلان کوي
آب کزو گشته هر آلوده پاک
مي شود آلوده به يک مشت خاک
هر که در اين خاک عداوت فن است
خاک شود آخر اگر آهن است
آينه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازين خاک و گل عمر کاه
چند کني آيينه دل سياه
خيز و صفايي بده آيينه را
زو بزدا ظلمت ديرينه را
آينه کز زنگ شده تيره رنگ
مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشي از فقر و غنا برفروز
هر چه بيايي ز علايق بسوز
زان کف خاکستري آور به کف
زنگ از آن آينه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکني
ديده شود هر چه بود ديدني
آه که آيينه به زنگ اندر است
هر نفسش تيرگي ديگر است
بر همه روشن بود آيينه وار
کز نفس آيينه رود در غبار
آينه دل که پر از نور باد
از نفس تيره دلان دور باد
زنگ و غباري چو شود حايلش
رفع نمايد دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا
ز آينه خور شده ظلمت زدا
هر نفسي را نبود اين اثر
مي وزد اين باد ز باغ دگر
کي به همه عمر دم ما کند
آنچه به يک دم دم عيسا کند
روح فزايد دم روح الهي
با نفس روح کند همرهي
از دم ما طايفه بلهوس
زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آني که به جايي رسي
رسته ز ظلمت به صفايي رسي
صاف دلي را به مقابل گراي
تا شودت ز آينه ظلمت زداي
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و کامل شود
ليک بسي راه کند طي هلال
تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نيابد کسي
تا نکند قطع بيابان بسي
کعبه وصل است هواي دگر
سير ره اوست به پاي دگر
فيض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
روح در اين قافله محمل کش است
اين چه فضا وين چه ره دلکش است
آب درين باديه اشک نياز
هادي ره مرحمت کار ساز
ديده ز بس پرتو خورشيد تاب
شب پره اي در گذر آفتاب
مانده در اين ره خرد دور رو
کند در اين ره نظر تيزرو
خود به چنين جا که خرد مانده لال
هست زبان را چه مجال مقال
جسم در او راه به جايي نيافت
خواست رود قوت پايي نيافت
جان به حيل مي کند اينجا مقام
جسم که باشد که بود تيزگام
چند توان بود به دوري صبور
ديده بر افروز به نور حضور
هر که در اين ره به طلب گام زد
گشت بقاي ابدش نامزد
خيز که اين راه به پايان بريم
رخت به سرچشمه حيوان بريم
کسوت جسم از سر جان برکشيم
يک دو قدح آب بقا در کشيم
غسل بر آريم در آب بقا
چهره بشوئيم ز گرد فنا
خامه رد برسر هر بد کشيم
لوح فنا را رقم رد کشيم
چند نشينيم در اين کنج تنگ
چند توان کرد به يک جا درنگ
در بن اين شيشه سيماب گون
بند چو ديوم به هزاران فسون
آه که ديوانه شدم تا به چند
در تن اين شيشه توان بود بند
واي که هرچه کنم اهتمام
جز بن اين شيشه نيابم مقام
مور چو در شيشه بود سرنگون
جانش از آنجا مگر آيد برون
مور کي از شيشه نمايد صعود
تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اينجا پريم
رخت به سرمنزل عنقا بريم
شهپر همت چو بيابد مگس
کي کندش فرق ز سيمرغ کس
همت اگر پايه فزايي کند
پشه بي بال همايي کند
همت اگر پاي به ميدان نهد
گوي فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازين نه صدف
گوهر مقصود که آرد به کف