ساقي بده آن باده که اکسير وجود است
شوينده آلايش هر بود و نبود است
بي زيبق و گوگرد که اصل زر کاني ست
مفتاح در گنج طلا خانه جود است
بي گردش خورشيد کم و بيش حرارت
کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعي نه و انبيقي و حلي و نه عقدي
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سيماب در او عقد وفا بسته بر آتش
از هردو عجب اينکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زيان همه عالم
وين طرفه که در وي نه زيان است و نه سود است
در عالم هستي که ز هستي به در آييم
ما را چه زيان از عدم سود وجود است
مطرب به نواي ره ما بي خبران زن
تا جامه درانيم ره جامه دران زن
آورد خمي ساقي و پيمانه بر آن زد
تو نيز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بي حوصله از شحنه هراسد
خنجر کن و زخمش به دل بي جگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوايي
زان رشته گره بر پر بيهوده پران زن
بانگي که کلاه از سر عيوق در افتد
بر طنطنه کوکبه تاجوران زن
اين ميکده وقف است و سبيل است شرابش
بر جمله صلايي ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بي خود و مدهوش بيفتيم
اين نعمه مستانه به گوش دگران زن
ساقي بده آن مي که ز جان شور برآرد
بردار اناالحق سر منصور برآرد
آن مي که فروغش شده خضر ره موسي
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن مي که افق چون شودش دامن ساغر
خورشيد ز جيب شب ديجور برآرد
آن مي که چو ته مانده فشانند به خاکش
سد مرده سر مست سر از گور برآرد
آن مي که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمه سور برآرد
آن مي که چو تفسيده کند طبع فسرده
سد «العطش » از سينه کافور برآرد
آن مي به کسي ده که به ميخانه نرفته ست
تا آن ميش از مست و ز مستور بر آرد
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آيد
کان نغمه برآرد که ز جان دود بر آيد
آن نغمه که سر مي و ميخانه کند فاش
تا زاهد پيمانه شکن شيشه گر آيد
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوي کباب جگر آيد
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آيد
آن نغمه شيرين که پرد روح به سويش
مانند مگس کاو به سلام شکر آيد
آن نغمه پر حال که در کوي خموشان
هر ناله اش از عهده سد جان به درآيد
ز آن نغمه خبرده به مناجاتي مسجد
بي آنکه چو ما از دو جهان بي خبر آيد
ديري ست که ما معتکف دير مغانيم
رنديم و خراباتي و فارغ ز جهانيم
لاي ته خم سندل سر ساخته يعني
ايمن شده از دردسر کون و مکانيم
چون کاسه شکستيم نه پر ماند و نه خالي
بي کيسه بازار چه سود و چه زيانيم
ما هيچ بها بنده کم از هيچ نيرزيم
هر چند که اندر گرو رطل گرانيم
شيريم سر از منت ساطور کشيده
قصاب غرض را نه سگ پاي دکانيم
پروانه اي از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپاي زبانيم
هشيار شود هر که در اين ميکده مست است
اما دگرانند چنين ، ما نه چنانيم
رندان خرابات سر و زر نشناسند
چيزي بجز از باده و ساغر نشناسند
بي خود شده و برده وجود و عدم از ياد
درويش ندانند و توانگر نشناسند
رطلي که بغلتيد شناسند و دگر هيچ
دور فلک و گردش اختر نشناسند
يابند که در ظلمت ميخانه حيات است
آن چشمه که مي جست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صيدند
غير از مي چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ايشان دوييي نه
شادي ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناساي مي و ميکده چون ما
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
تا راه نمودند به ما دير مغان را
خوش مي گذرانيم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شاديست
نشينده کس آوازه اندوه جهان را
ديري نه ، بهشتي ، ز مي و مغبچه در وي
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دير که هر مست که آنجا گذر انداخت
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
ديري که سر از سجده بت باز نياورد
هرکس که در او خورد يکي رطل گران را
مسجد نه که در وي مي و مي خواه نگنجد
سد جوش در اين راه هم اين را و هم آن را
غلتيده چو ما پيش بتي مست به بويي
هر گوشه هزاران و نيالوده دهان را
ترسا بچه اي کز مي و جامش خبرم نيست
خواهم برمش نام ولي آن جگرم نيست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پايش
اينست که زناري از او بر کمرم نيست
ناقوس نوازم که مناجات بت اينست
در حلقه تسبيح شماران گذرم نيست
آنجا که صليب است نمودار سر دار
پايم شد و کم گشت و سراغي ز سرم نيست
گر خدمت خنزير کند امر چه تدبير
گيرم ره خدمت که طريق دگرم نيست
شيخي پس سد چله پي دختر ترسا
آن کرد، از او غيرت دين بيشترم نيست
ترسا بچه گو باده از اين مست ترم ساز
تا بستن زنار بگويم خبرم نيست
گر عشق کند امر که زنار ببنديم
زنار مغان در سر بازار ببنديم
سد بوسه به هر تار دهيم از پي تعظيم
تسبيح بتش بر سر هر تار ببنديم
گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشايند دگر بار ببنديم
معلوم که بر دل چو در لطف گشايد
آن عشق که برخويش به مسمار ببنديم
برلب تري باده و خشک ار نم او حلق
پيداست چه طرف از در خمار ببنديم
آن باده خوش آيد که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشيار ببنديم
خواهم که شب جمعه اي از خانه خمار
آيم به در صومعه زاهد دين دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقي
بيرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زير
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشيدند به يکبار
چيزي به ميان نيست بجز جبه و دستار
اين صومعه داران ريايي همه زرقند
پس تجربه کرديم همان رند قدح خوار
مي خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگيرند سخن مردم هشيار
رفتم به در مدرسه و گوش کشيدم
حرفي که به انجام برم پي ، نشيندم
سد اصل سخن رفت و دليلش همه مدخول
از شک و گماني به يقيني نرسيدم
بس عقده که حل گشت در او هيچ نبسته
يک در نگشودند ز سد قفل کليدم
گفتند درون آي و ببين ماحصل کار
غير از ورقي چند سيه کرده نديدم
گفتند که در هيچ کتابي ننوشتند
هر مسأله عشق کز ايشان طلبيدم
جستم مي منصور ز سر حلقه مجلس
آن مي طلبي گفت که هرگز نچشيدم
ديدم که در او دردسري بود و دگر هيچ
با دردکشان باز به ميخانه دويدم
المنة لله که ندارم زر و سيمي
کز بخل خسيسي شوم ، از حرص لئيمي
شغلي نه که تا غير برد مايده خلد
بايد ز پي جان خود افروخت جحيمي
نه عامل ديوان و نه پا در گل زندان
ني بسته اميدي و ني خسته بيمي
ماييم و همين حلقي و پوشيدن دلقي
يک گوشه نان بس بود و پاره گليمي
بهر شکمي کاوست پي مزبله مزدور
دريوزه هر سفله بود عيب عظيمي
ز آنجا که بود سيري چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصي که به نيمي
گر روح غذا گيرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زيست به تحريک نسيمي
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازي که بگويم به ترانه
خواهم که سر آوازه اي از تازه بسازم
کآرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغي که نه آبي طلبيده ست و نه دانه
در عهد که بوده ست که يک بار شنوده ست
تاريخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تير نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چيست ،چه کردم
اي تير غمت را دل عشاق نشانه
ساقي سخن مست دراز است ، بده مي
تا درد سر شکوه کشد يا ز ميانه
گر شکوه اي آمد به زبان بزم شراب است
بايد که بشويند ز دل عالم آب است
زينش نتوان سوخت گر از خويش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابري برسد روزي و جانش به تن آيد
آن ماهي تفسيده که در آب سراب است
گر قهقهه اش نيست مخوان مرغ به کويش
آن کبک که آرامگهش جاي عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم ليک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وين طرفه که بارم همه شيشه ست پر از مي
وقتي که شود شيشه تهي ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببيند
خمخانه و خمها که پر از باده ناب است
ميخانه که پرورده ام از لاي خم او
بادا سر من خاک ته پاي خم او
حيف است به زير سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالاي خم او
در خدمتم آنجا که براي گل تسبيح
خاکي به کف آرم مگر از جاي خم او
سوري و چه سوري ست که در عقد کس آيد
بنت العنب آن بکر طرب زاي خم او
توفان چه کند کشتي نوحش چه نمايد
آبي که زند موج ز درياي خم او
در زردي خورشيد قيامت به خود آييم
ما را که صبوحي ست ز صهباي خم او
وحشي مگر آن زمزمه از چنگ برآيد
کز عهده شکر مي ساقي به درآيد
آن ساقي باقي که پي جرعه کش او
خورشيد قدح ساز و فلک شيشه گر آيد
آن درد که در ميکده او به سفالي ست
لطفي ست که کرده ست چو در جام زر آيد
خواهد ز سبوي مي او تاج سر خويش
آن کس که سدش بنده زرين کمر آيد
در کوچه ميخانه او گر فکني راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآيد
گردر بزني ، سد قدحت پيش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آيد
گو مير شبش گير و بزن سخت و ببر رخت
مستي که شبانگاه از آنجا به درآيد