منم با خاک ره يکسان غباري
به کوي غم نشسته خاکساري
چنين افتاده ام مگذار غمناک
بيا و ز ياريم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاري
که گاهي مي کند آن مه گذاري
و گرداني که آن يار مسافر
غباري مي رساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سويش
بنه از عجز رو بر خاک کويش
پس از ظهار عجز و خاکساري
به آن مه طلعت گردون عماري
بگو محنت کش بي خان وماني
اسيري، خسته جاني، ناتواني
ز بزم شادماني دور مانده
به کنج بي کسي رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازي
به چنگ بي نوايي نغمه سازي
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گويان سرشکي مي فشاند
به عرض خاک بوسان مي رساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دايم پاي در گل
صنوبر در هوايش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا ديد
ز شکر خنده اش بر خويش پيچيد
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوري طرفه احوالي است مارا
بيا کز هجر بد حالي است مارا
کسي تا کي به روز غم نشيند
چنين روزي الاهي کس نبيند
تو مي ديدي که گر روي تو يک دم
نمي ديديم، چون بوديم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوري سر به جيب غم نشينم
رود عمري که يک بارت نبينم
منم ازدرد دوري در شکايت
ز بخت تيره خود در حکايت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدين سان بي سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شيدا کرد ما را
از اين بختي که ما داريم فرياد
چه بخت است اين که روي او سيه باد
زديم از بخت بد در نيل غم رخت
مبادا کس چو ما يا رب سيه بخت
چو ما در بخت بد کس ياد دارد؟
سيه بختي چو ما کس ياد دارد؟
نمي دانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدين روز
نمي گفتي که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزاديت خواهم فرستاد
پي دفع جنون خويش کردن
حمايل سازي آن خط را به گردن
به هجران ساختي ما را گرفتار
زما يادت نيايد، ياد مي دار
الاهي رخش عيشت زير زين باد
رفيقت شادي و بخت قرين باد
به هر جانب که رخش عيش راني
کند عيش و نشاطت همعناني
مبادا هيچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآيي
کند خورشيد پيشت چهره سايي
به زودي باد روزي اين سعادت
که ديگر بار با سد عيش وعشرت
وطن سازيم در بزم وصالت
دل افروزيم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازيم
به خدمتکاريت جان صرف سازيم