رفت محيا شبي به خانه و ديد
            زن خود با غياث بازاري
         
        
            گفت اي قحبه اين چه اطوار است
            ديگران را به خانه مي آري
         
        
            سخني در جواب شوهر گفت
            که از آن فهم شد وفاداري :
         
        
            چکنم کان نمي تواني کرد
            تو که سد من دل و شکم داري
         
        
            «اسب لاغر ميان به کار آيد
            روز ميدان نه گاو پرواري »