دلم دارد به چين کاکلش سد گونه حيراني
به عالم هيچکس يارب نيفتد در پريشاني
ز ما سد جان نمي گيري که دشنامي دهي ز آن لب
به سوداي سبک روحان مکن چندين گرانجاني
چوکان در سينه دارم رخنه ها از تيغ بدخويي
ز پيکانهاي خون آلود او پر لعل پيکاني
به سد جان گرامي آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعليست پر قيمت به صاحب باد ارزاني
بر آنم تا برآيد جان و از غم وارهانم دل
ولي بي تيغ جانان بر نمي آيد به آساني
فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر
نماند آنهم که مي کردم سگش را برگ مهماني
منم زان يوسف گل پيرهن نوميد افتاده
حزين در گوشه بيت الحزن چون پير کنعاني
ز دور چرخ دولابي به چاه غم فرورفته
ز احکام قضاي آسماني گشته زنداني
بهار و هرکسي با لاله رخساري به گلزاري
من و داغ دل و کنج فراق و سد پشيماني
به روي لاله در صحرا غزالان در قدح نوشي
به بوي غنچه در گلشن هزاران در غزلخواني
حريم دشت گشت از سبزه ترکان فيروزه
چمن گرديد از گلنار پر ياقوت رماني
ز گل گلهاي آتشناک سر بر زد ز هر جانب
عيان شد باغ را داغي که بر دل بود پنهاني
اديم خاک عطر آميز گرديد از سهيل گل
حريم و بوستان گشت از چراغ لاله نوراني
نفير ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو
به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطاني
سر پيوسته دارد با عصا در بوستان نرگس
مگر بر درگه گل نصب کردندش به درباني
نمي دانم که پيک باد صبحي از کجا آمد
که پيشش سبزه و گل بر زمين سودند پيشاني
مگر آمد ز درگاه شريف آسمان قدري
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطاني
امام انس و جن ، شاه ولايت ، سرور غالب
که مي زيبد گداي آستانش را سليماني
اگر در بيشه گردن ز صيت عدل او باشد
اسد در هم دراند ثور را چون گاو قرباني
نسيمي کز حريم روضه اش آيد عجب نبود
اگر بخشد به طفلان نباتي روح حيواني
ز راح روح بخش مهر او خصم است بي بهره
بلي کي بهره (ور) باشد جماد از روح انساني
به سلطاني نشان مهرش، اگر آباد خواهي دل
که بي والي چو باشد ملک رو آرد به ويراني
دل سخت عدو خون مي شود از تاب شمشيرش
شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشاني
اگر يابد خبر از ريزش دست گهر بارش
صدف ديگر ندارد کاسه پيش ابر درست
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد
چه داند رسم لطف و شيوه بخشش قهستاني
عجب نبود که دارد گرگ پاس گله اش چون سگ
اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطاني
به روز رزم اگر سازد علم تيغ درخشان را
دواند بر سر خصم سيه دل رخش جولاني
نهد رو در بيابان گريز از تاب شمشيرش
چنان کز شعله آتش رمد غول بياباني
شها در شيوه مدحت سرايي آن فسون سازم
که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خواني
به افسون سخن بندم زبان نکته گيري را
که خود را بي نظير عصر داند در سخنداني
نيم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را
چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشاني
به ملک نظم بعضي مي کنند از خسروي دعوي
که شعر شاعران کهنه را سازند ديواني
سراسر دزد ناشاعر تمامي پيش خود برپا
برابر مونس خاطر پس سر دشمن جاني
جمادي چند اما کوه دانش پيش خود هر يک
نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالاني
که در دم بر تو خوانند از طريق خود پسنديها
چو مضموني ز نظم خود بر آن سنگين دلان خواني
ز کافر ماجرايي طبعشان را کي قبول افتد
اگر خواني بران ناقابلان آيات قرآني
از آن دزدان ناموزون بي انصاف ناشاعر
شد آن مقدارها بيقدر آيين سخنداني
که هر جا سحر ساز نکته پردازيست در عالم
ز عرياني بود در جامه رندان چوپاني
دلا وحشي صفت يک حرف بشنود در لباس از من
مکش سر در گريبان غم از اندوه عرياني
ببين آب روان را با وجود آن روان بخشي
که از عريان تني مي لرزد از باد زمستاني
خوش آن کو بر در دونان نريزد آبروي خود
به کنج فقر اگر جانش برون آيد ز بي ناني
زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه
که در عرض شکاياتم حکايت گشت طولاني
الاهي تا مه نوکشتي خود را نگون بيند
درين دريا که از توفان دورش نوح شد فاني
خسي کز بهر مهرت در کناري مي کشد خود را
چو کشتي باد سرگردان در اين درياي توفاني