قصيده

جهان چرا نبود در پناه امن و امان
که هست مايه امن و امان پناه جهان
معز دين و دول خسرو ستاره محل
معين ملک و ملل پادشاه شاه نشان
سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا
جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان
شعاع نير فتح از لواي او لامع
فروغ اختر بخت از جبين او تابان
پي محافظت بره از تعرض گرگ
چو هست صولت عدلش چه احتياج شبان
ز رنگ جوهر فيروزه مي شود ظاهر
که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان
عجب ز همت تشريف بخش او که گذاشت
که طفل سوي وجود آيد از عدم عريان
جهان ز غايت امن و امان چنان گرديد
به دور معدلت آثار پادشاه جهان
که اهل عربده را نيست حد آن که کشند
به قصد عربده شمشير جز بر وي فسان
عدو ز خوردن تيغ تو زرد روتر شد
اگر چه خوردن ماهيست دافع يرقان
کجا عدوي تو يابد خبر ز صدمه صور
که از فسانه گرز تو شد به خواب گران
ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر
چنانکه نيست تهي غير پنجه مرجان
سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا
فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان
به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجير
که دم زنند ز زنجير عدل نوشروان
ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند
فصول اربعه در چار باغ چار ارکان
به يک قرار بماند لطافت گلشن
به يک طريق بماند طراوات بستان
چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ
که حلقه گشته قدش از گراني دامان
اگر چنانچه نه در اصل و فرع يک شجرند
نهال رمح تو و چوب موسي عمران
به روز معرکه اين از چه رو شود افعي
به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان
در آن مصاف که باشد اجل سراسيمه
ز گير و دار جوانان و هاي و هوي يلان
دهد صداي يلان از غريو کوس خبر
دهد فضاي نبرد از بساط حشر نشان
شود به صورت چشم خروس حلقه درع
بود به هيأت منقار زاغ نوک سنان
زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست
شوي سوار بر آن گرم خيز برق عنان
تکاوري که چو گرديد گرم پويه گري
ز نور بينش خود بيش جسته سد ميدان
سبک روي که نيفتد به موج ريگ شکست
اگر روانه شود بر فراز يک ميدان
به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار
چنان دويد که گلگون اشک بر مژگان
به دفع حيله دشمن به روي ران شمشير
به قصد حمله اعدا به زير ران يکران
هزار فتنه ز توفان نوح باشد بيش
چو آب در دم آن تيغ آبدار نهان
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تيغ تو خورشيد را شود خفقان
بود سنان تو نايب مناب سد فتنه
شود حسام تو قائم مقام سد توفان
ميان عرصه درآيي به دست قبضه تيغ
ز بيم قابض ارواح پا کشد ز ميان
اگر سپاه مخالف کند چو خيل نجوم
فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان
بسان مهر دواني بر آسمان توسن
حصار چرخ برين با زمين کني يکسان
کشيده خوان عطاي تو بر بسيط زمين
فتاده صيت سخاي تو در بساط زمان
تو آفتاب منيري و من هلال ضعيف
من ابر مايه ستانم تو بحر فيض رسان
هلال ار به کمالي رسد ز پرتو مهر
يقين کز آن نشود نور مهر را نقصان
و گر به ابر رسد مايه اي ز رشحه بحر
محيط را چه غم از بودن و نبودن آن
خموش وحشي ازين انبساط و ترک ادب
بساط پادشه است اين نگاه دار زبان
به حضرتي که نم ابر جود اوست بحار
ترا چه کار که دريا چنين و بحر چنان
هميشه تا گذرد ذکر روضه فردوس
مدام تا که بود نام شعله نيران
ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجيم
به ياد لطف تو احرار در نعيم جنان