بر کساني که ببينند به روي تو هلال
عيد باشد همه روز و همه ماه وهمه سال
ميرميران که بود طلعت فرخنده او
صبح عيدي که شدآفاق از او فرخ فال
گر به اندازه قدر تو و صدر تو زيند
کس در ايوان تو برنگذرد از صف نعال
بسکه انصاف تو برتافته سرپنجه ظلم
عبث محض نمايند پلنگان چنگال
قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام
حفظ جمعيت اجزا نکند طبع جبال
عزمت آنجا که شده در مدد ناصيه صلب
ريشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
مي شود کور حسود تو و درمانش نيست
که مصون است کمال تو ز آسيب زوال
دايم از نير تابنده به سمت الرأس است
گو به سوراخ نشين شب پره ، کوته کن بال
گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو
سايه با تيغ رود خصم ترا در دنبال
مور از تشت برون آيد و اين ممکن نيست
کاختر تيره خصمت بدر آيد زو بال
ديده بخت بدانديش تو از گردش چرخ
چون ببيند رخ مقصود که امريست محال
چاره باصره اعمي فطري چه کند
گر چه در صنعت خود موي شکافد کحال
گر به خون ريختن خصم تو فتوا طلبند
خونش آواز برآرد که حلال است حلال
فلک ثابت از آنسوي زمان تازد رخش
از سمند تو اگر کسب کند استعجال
رايت ار سرمه کش ديده انديشه شود
در شب تار توان ديد پي پاي خيال
صيت آسايش عدل تو برانگيزدشان
کز مضيق رحم آيند سوي مهد اطفال
دست انصاف تو آن کرد که در پاي حمام
حلقه ديده باز است چو زرين خلخال
گر کند خصم تو در آينه آن روي کريه
از رخش در پس آيينه گريزد تمثال
جودت از بلعجبيها شده مغناطيسي
که کشد جذبه اش از کام و زبان حرف سؤال
هيچ حرف طمع از دل به سوي لب نشتاف
کش سد آري و بلي از تو نکرد استقبال
داورا از مدد فيض و ثناي تو مرا
خاطري هست چو بحري ز گهر مالامال
نرسد جز تو به کس گوهري از خاطر من
کرده ام وقف تو اين بحر لبالب ز زلال
معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص
پرتو تربيت عام تو خورشيد مثال
اين جواهر نه متاعيست که هر جا يابند
همه دانند که نادر بود اين طرز مقال
سخن من نه ز جنس سخن مدعي است
که بود بر سر کو سد سد ازين سنگ و سفال
وحشي اينجا چو رسيدي به همين قطع نماي
که چو ممدوح تو تمييز کند نقص و کمال
تا مقرر بود اين وضع به تاريخ عرب
که بود عيد صيام اول ماه شوال
بر تو اي قبله احرار عرب تا به عجم
عيد باشد همه روز و همه ماه و همه سال