تا به روي توشد برابر گل
غنچه بسيار خنده زد بر گل
در گلستان ز مستي شوقت
جامه را چاک زد سراسر گل
بر تنش گشته پيرهن خونين
کز غمت خار کرده بستر گل
پيش روي تو آفتابي زلف
زير زلف تو سايه پرور گل
چو رخ آتشين برافروزي
از خوي شرم مي شود تر گل
اي خطت بر فراز گل سبزه
وي رخت بر سر صنوبر گل
سوي باغ آ که سبزه نو برخاست
رست از شاخه هاي نو پر گل
زير پا سبزه فرش زنگاريست
بر زبر چتر سايه گستر گل
تا کشد بيخبر هزاران را
زير دامان گرفته خنجر گل
غنچه تا لب نبندد از خنده
ريختش زعفران به ساغر گل
نيست شبنم که بهر زينت دوخت
بر کنار کلاه گوهر گل
اثر بخت سبز بين که نمود
شهر سبز چمن مسخر گل
سايه بان هر طرف سليمان وار
زد ز بال هزار بر سر گل
تا رود خيل سبزه را بر سر
باد را مي کند تکاور گل
هست قائم مقام آتش طور
بر فراز نهال اخضر گل
پي نقاشي سراچه باغ
دارد اندر صدف معصفر گل
بسته يک بند کهربا به ميان
در چمن شد مگر قلندر گل
گشت يکدل به غنچه تا بگشود
خانه گنج باغ را در گل
غنچه را جام جم فتاد به دست
يافت آيينه سکندر گل
کرده اوراق سرخ دفتر خويش
سبز کرده ست جلد دفتر گل
از کششهاي قطره شبنم
بر ورقها کشيده مسطر گل
تا کند حرفهاي رنگين درج
بر وي از مدح آل حيدر گل
شاه دين مرتضا علي که شدش
به هزاران زبان ثنا گر گل
بسکه در دشت خيبر از تيغش
رست از گل ز خون کافر گل
گر خزان رياض دهر شود
نشود کم ز دشت خيبر گل
در کفش از غبار اشهب او
مشگ دارد بنفشه عنبر گل
در بغل از خزانه کف او
ياسمين سيم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد
ندمد تا به حشر ديگر گل
ور شود فيض او بر اين ماند
تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش
که به اين رنگ گشت احمر گل
باشد از ياد عطر اخلاقش
که بر اينگونه شد معطر گل
خلق او هست غنچه اي که از او
زير دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او
اندر اين شيشه مدور گل
گر نهد در رياض لطفش پاي
دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختي نامش
کي شدي بر خليل آذر گل
اي که باغ علو قدرت را
چرخ نيلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطيب زند
دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب
بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کني که در گلشن
نبود رو گشاده ديگر گل
پيچد از بيم شحنه غضبت
غنچه سان خويش را به چادر گل
گر نسيم بهار احسانت
سوي گلزار بگذرد بر گل
گردد از دولت حمايت تو
بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد
خرمن آتشي شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت
دود گردد بنفشه اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجاي
گر بگويي دگر مياور گل
گر به اژدر فسون خلق دمي
آورد بار شاخ اژدر گل
گر نيايد ز جوي لطف تو آب
نخل طبعم کي آورد بر گل
خيز وحشي که در دعا کوشيم
زانکه بسيار شد مکرر گل
تا شود از نتيجه صرصر
پست و با خاک ره برابر گل
باد آزار آه خصم ترا
آنچه دارد ز باد صرصر گل