قصيده

اي فلک چند ز بيداد تو بينم آزار
من خود آزرده دلم با دل خويشم بگذار
چند ما را ز جفاي تو دود اشک به روي
ما به روي تو نياريم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ريختن خون من است
پا کشيدم ز جهان تيغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادي که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشته تدبير نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسيد حساب
نيست آن چيز کواکب که درآيد به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافي نيست
بسکه اين سينه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشته ام از خواب نگردد بيدار
چند باشم به غم و غصه ايام صبور
چند گيرم به سر کوچه اندوه قرار
مي روم داد زنان بر در داراي زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجه با نام و نشان
سايه مرحمت شاه سليمان آثار
چرخ پيش نظر همت او پاره مسي ست
که درين مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداري او خندان نيست
که درين مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداري او خندان نيست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
ليک زهري که بود در ته جامش سبزه
ليک خوني که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوي فلک تا بجهد
سدره اش رايض انديشه کند ميخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دريا آتش
هست دود دل دريا که شدش نام بخار
نيست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان يک جهت خصم بدانديش تو نيست
از چه رو تير دو شاخه کندش از سوفار