بلبلي را که همين با گل بستان کار است
بي گلش ديدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همين ديدن گل
ورنه هر شوره زميني که بود پر خار است
چمن و غير چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلي دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچين سر ديوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکي غيرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ريشه در آن ديده فرو بر که چو يار
پا از آنجا بکشد سيرگه اغيار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره اميد دو چشمم چار است
لن تراني همه را ديده اميد بدوخت
ارني گوي همان منتظر ديدار است
پرده اي نيست ولي تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر يار بگويد که مبين
چشم خود را نهي انگشت که امر از يار است
هر که را جان به رضاي دل ياريست گرو
صبر بر ترک تمناي خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگري جلوه حسن
که دل بيغرض آيينه بي زنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نيک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچه عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که يکي فخر و دگر يک عار است
مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوي عشقش به ميان زنار است
هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهي قول وي اقرار و گهي انکاراست
من يکي گويم و جاويد بدين اقرارم
مرتدي معني انکار پس از اقرار است
اله اله چو يکي مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ريزش يک ايثار است
ميرميران که کمين رايتش از آيت شان
بهترين رکن فلک را پي استظهار است
در بنايي که کند جنبش از آن راي مصيب
راستي لازمه ذات خط پرگار است
پيش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کرده ست ندانم که بدينسان خوار است
نقل حکمش نه همين مرکز کل دارد و بس
به امانت قدري نيز بر کهسار است
لامکان نيست بجز عرصه گه مضماري
گر همه جيش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نيست بجز منتسخ تو ماري
که همه وصف ضمير تو بر آن تومار است
خيمه جاه ترا در خور اجزاي طناب
امتداديست که آن لازمه مقدار است
قطره اي ريخت ز ابر اثر تربيتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سينه صاف تو و آن دل پوشنده راز
طرفه جاييست که آيينه درو ستار است
قهرمانيست غضب پيشه جهان را سخطت
گره ابروي او هاي هوالقهار است
از نهيب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمي آنست که در گردن هر جبار است
چشمه قهر تو را اين يکي از بلعجبي است
که همه ماهي او افعي آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ريزه در او عقرب و شريان مار است
در کماني که کشد تير خلاف تو عدو
رخنه جستن پيکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همين واسطه در منقار است
بيخ آزار بدينگونه که انصاف تو کند
عنقريب است که هر گل که دمد بي خار است
شاخ گل لرزد از اين بيم که عدلت گويد
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گويد چه کشم پيش تو درهاي نجوم
در زواياي ضمير تو از اين بسيار است
دهر گويد منم و بحر وجودي کان بحر
ابر احسان ترا مايه يک ادرار است
لامکان را پس ازين پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالي تو گر معمار است
يا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است وليکن نه چنان رهوار است
خانه زاديست کهين قلزم احسان ترا
در يکتا که بهين زاده دريا بار است
آرزوي دل کس را به زبان نيست رجوع
پيش رأي تو که مستغني از استفسار است
در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است
نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است
داورا بلبل دستان زن معني وحشي
که خوش آهنگ ترين طاير اين گلزار است
در ازل جز به دعاي تو صفيري نکشيد
وين نوا تا ابدش تعبيه در منقار است
بود دايم به دعاي تو و تا خواهد بود
کارش اينست و جز اين هر چه کند بيکار است
تا چنين است که بي پاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسايه او طرار است
باد حزم تو نگهبان جهان کز پي ملک
پاسبانيست که تا صبح ابد بيدار است