داستان هارون الرشيد با موي تراش

دور خلافت چو به هارون رسيد
رايت عباس به گردون رسيد
نيم شبي پشت به همخوابه کرد
روي در آسايش گرمابه کرد
موي تراشي که سرش ميسترد
موي به مويش به غمي ميسپرد
کاي شده آگاه ز استاديم
خاص کن امروز به داماديم
خطبه تزويج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن
طبع خليفه قدري گرم گشت
باز پذيرنده آزرم گشت
گفت حرارت جگرش تافتست
وحشتي از دهشت من يافتست
بيخوديش کرد چنين يافه گوي
ورنه نکردي ز من اين جستجوي
روز دگر نيکترش آزمود
بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنين چند بار
قاعده مرد نگشت از قرار
کار چو بي رونقي از نور برد
قصه به دستوري دستور برد
کز قلم موي تراشي درست
بر سرم اين آمد و اين سر به تست
منصب دامادي من بايدش
ترک ادب بين که چه فرمايدش
هرگه کايد چو قضا بر سرم
سنگ دراندازد در گوهرم
در دهنش خنجر و در دست تيغ
سر به دو شمشير سپارم دريغ
گفت وزير ايمني از راي او
بر سر گنجست مگر پاي او
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد
گو ز قدمگاه نخستين بگرد
گر بچخد گردن گرابزن
ورنه قدمگاه نخستين بکن
مير مطيع از سر طوعي که بود
جاي بدل کرد به نوعي که بود
چون قدم از منزل اول بريد
گونه حلاق دگرگونه ديد
کم سخني ديد دهن دوخته
چشم و زباني ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجينه بود
صورت شاهيش در آيينه بود
چون قدم از گنج تهي ساز کرد
کلبه حلاقي خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند
گنج به زير قدمش يافتند
هرکه قدم بر سر گنجي نهاد
چون به سخن آمد گنجي گشاد
گنج نظامي که طلسم افکنست
سينه صافي و دل روشنست