مقالت نوزدهم در استقبال آخرت

مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
شمع فروزان و شکر ريخته
تخت زده غاليه آميخته
دشمن جانست ترا روزگار
خويشتن از دوستيش واگذار
بين که بزنجير کيان را کشيد
هرکه درو ديد زبان را کشيد
با تو دنيا طلب دين گذار
بانگ برآورده رقيبان بار
کز در بيدادگران باز گرد
گرد سراپرده اين راز گرد
از تف اين باديه جوشيده اي
بر تو نپوشند که پوشيده اي
سرد نفس بود سگ گرم کين
روبه از آن دوخت مگر پوستين
دوزخ گوگرد شد اين تيره دشت
اي خنک آنکس که سبکتر گذشت
آب دهاني به ادب گرد کن
در تف اين چشمه گوگود کن
باز ده اين وام فلک داده را
طرح کن اين خاک زمين زاده را
جمله برانداز باستاديئي
تا تو فرو ماني و آزاديئي
هرکه درين راه مني ميکند
بر من و تو راه زني ميکند
خصمي کژدم بتر از اژدهاست
کاين ز تو پنهان بود آن برملاست
خانه پر از دزد جواهر بپوش
باديه پر غول به تسبيح کوش
غارتياني که ره دل زنند
راه به نزديکي منزل زنند
ترسم از آن شب که شبيخون کنند
خوارت ازين باده بيرون کنند
دشمن خردست بلائي بزرگ
غفلت ازو هست خطائي سترگ
با عدوي خرد مشو خرد کين
خرد شوي گر نشوي خرد بين
با همه خردي به قدر مايه زور
ميل کش بچه شير است مور
قافله برده به منزل رسيد
کشتي پر گشته به ساحل رسيد
تات نبينند نهان شو چو خواب
تات نرانند روان شو چو آب
پاي درين صومعه ننهادنيست
چون بنهي واستده دادنيست
گر نروي در جگرت خون نهند
راتبت از صومعه بيرون نهند
گر سفر از خاک نبودي هنر
چرخ شب و روز نکردي سفر
تا ندرد ديو گريبانت خيز
دامن دين گير و در ايمان گريز
شرع ترا خواند سماعش بکن
طبع ترا نيست وداعش بکن
شرع نسيمي است به جانش سپار
طبع غباري به جهانش گذار
شرع ترا ساخته ريحان به دست
طبع پرستي مکن او را پرست
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز
اينهمه چون سايه تو چون نور باش
گر همه داري ز همه دور باش
چنبر تست اين فلک چنبري
تا تو ازين چنبر سر چون بري
گر به تو بر قصه کند حال خويش
يا خبري گويدت از سال خويش
تنگ بود غار تو با غور او
هيچ بود عمر تو با دور او
آخر گفتار تو خاموشيست
حاصل کار تو فراموشيست
تا بجهان در نفسي ميزني
به که در عشق کسي ميزني
کاين دو نفس با چو تو افتاده اي
خوش نبود جز به چنان باده اي
هيچ قبائي نبريد آسمان
تا دو کله وار نبرد از ميان
هرچه کني عالم کافر ستيز
بر تو نويسد به قلم هاي تيز
و آنچه گشائي ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشايند باز
چشم تو گر پرده طنازيست
با تو درين پرده همان بازيست
نيک و بد آنان که بسي ديده اند
نيک بدان بد نپسنديده اند
هرکه رهي رفت نشاني بداد
هرکه بدي کرد ضماني بداد
صورت اگر نيک و اگر بد بري
نام تو آنست که با خود بري
خار بود نام گل خارپوش
عنبر نام آمده عنبر فروش
قلب مشو تا نشوي وقت کار
هم ز خود و هم ز خدا شرمسار
بانگ بر اين دور جگر تاب زن
سنگ بر اين شيشه خوناب زن
رجم کن اين لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش اين حرف را
دست بر اين قلعه قلعي برآر
پاي درين ابلق ختلي درآر
تا فلک از منبر نه خرگهي
بر تو کند خطبه شاهنشهي
کار تو باشد علم انداختن
کار من است اين علم افراختن
آدميم رفع ملک ميکنم
دعوي از آنسوي فلک ميکنم
قيمتم از قامتم افزون ترست
دورم از اين دايره بيرون ترست
آب نه و بحر شکوهي کنم
جغد نه و گنج پژوهي کنم
چون فلکم بر سر گنجست پاي
لاجرممم سخت بلندست جاي