قلب زني چند که برخاستند
قالبي از قلب نو آراستند
چون شکم از روي بکن پشتشان
حرف نگهدار ز انگشتشان
پيش تو از نور موافق ترند
وز پست از سايه منافق ترند
ساده تر از شمع و گره تر ز عود
ساده به ديدار و کره در وجود
جور پذيران عنايت گذار
عيب نويسان شکايت شمار
مهر، دهن در دهن آموخته
کينه، گره بر گره اندوخته
گرم وليک از جگر افسرده تر
زنده ولي از دل خود مرده تر
صحبتشان بر محل در مزن
مست نه اي پاي درين گل مزن
خازن کوهند مگو رازشان
غمز نخواهي مده آوازشان
لاف زنان کز تو عزيزي شوند
جهد کنان کز تو به چيزي شوند
چون بود آن صلح ز ناداشتي
خشم خدا باد بر آن آشتي
هر نفسي کان غرض آميز شد
دوستيي دشمني انگيز شد
دوستيي کان ز توئي و منيست
نسبت آن دوستي از دشمنيست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر
عيب ترا دوست چه داند؟ هنر
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رها کن سخن ناکسان
گربه بود کز سر هم پوستي
بچه خود را خورد از دوستي
دوست کدام؟ آنکه بود پرده دار
پرده درند اينهمه چون روزگار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکه کارت بچه افسون برند
با تو عنان بسته صورت شوند
وقت ضرورت به ضرورت شوند
دوستي هر که ترا روشنست
چون دلت انکار کند دشمنست
تن چه شناسد که ترا يار کيست
دل بود آگه که وفادار کيست
يکدل داري و غم دل هزار
يک گل پژمرده و صد نيش خار
ملک هزارست و فريدون يکي
غاليه بسيار و دماغ اندکي
پرده درد هر چه درين عالمست
راز ترا هم دل تو محرمست
چون دل تو بند ندارد بر آن
قفل چه خواهي ز دل ديگران
گرنه تنک دل شده اي وين خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست
گر دل تو نز تنکي راز گفت
شيشه که مي خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسي ناگزير
همنفسي را ز نفس وا مگير
پاي نهادي چو درين داوري
کوش که همدست به دست آوري
تا نشناسي گهر يار خويش
ياوه مکن گوهر اسرار خويش