داستان پير و مريد

رهروي از جمله پيران کار
مي شد و با پير مريدي هزار
پير در آن باديه يک باد پاک
داد بضاعت به امينان خاک
هر يک از آن آستني برفشاند
تا همه رفتند و يکي شخص ماند
پير بدو گفت چه افتاد راي
کان همه رفتند و تو ماندي بجاي
گفت مريد اي دل من جاي تو
تاج سرم خاک کف پاي تو
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادي شود
و آمده باد به بادي شود
زود رو و زود نشين شد غبار
زان بيکي جاي ندارد قرار
کوه به آهستگي آمد به جاي
از سر آنست چنين دير پاي
پرده دري پيشه دوران بود
بارکشي کار صبوران بود
بارکش زهد شو ارتر نه
بار طبيعت مکش ار خر نه
تا خط زهد تو مزور نشد
ديده بدوتر شد و او تر نشد
زهد که در زرکش سلطان بود
قصه زنبيل و سليمان بود
شمع که هر شب به زر افشانيست
زير قبا زاهد پنهانيست
زهد غريبست به ميخانه در
گنج عزيزاست به ويرانه در
زهد نظامي که طرازي خوشست
زير نشين علم زر کشست