داستان حاجي و صوفي

کعبه روي عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
زانچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ يک بدره دينار داشت
گفت فلان صوفي آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آيد که ديانت دروست
در کس اگر نيست امانت دروست
رفت و نهانيش فرا خانه برد
بدره دينار به صوفي سپرد
گفت نگهدار درين پرده راز
تا چو من آيم بمن آريش باز
خواجه ره بديه را درگرفت
شيخ زر عاريه را برگرفت
يارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درويش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم
يافتم آن گنج که ميخواستم
زود خورم تا نکند بستگي
آنچه خدا داد بآهستگي
باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبي چند را
جمله آن زر که بر خويش داشت
بذل شکم کرد و شکم پيش داشت
دست بدان حقه دينار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقه شيخانه شده شاخ شاخ
تنگدلي مانده و عذري فراخ
صيد چنان خورد که داغش نماند
روغني از بهر چراغش نماند
حاجي ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوي خود ترکتاز
گفت بياور بمن اي تيزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آويز و رها کن لجاج
از ده ويران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتي از ترک نبردست کس
رخت به هندو نسپردست کس
رکني تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گريه به پا ايستاد
گفت کرم کن که پشيمان شديم
کافر بوديم و مسلمان شديم
طبع جهان از خلل آبستنست
گر خللي رفت خطا بر منست
تا کرمش گفت به صد رستخيز
خيز که درويش بپايست خيز
سيم خدا چون به خدا بازگشت
سيم کشي کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدين در مپيچ
هيچ ندارد چه ستانم ز هيچ
زو چه ستانم که جوي نيستش
جز گرويدن گروي نيستش
آنچه از آنمال درين صوفيست
ميم مطوق الف کوفيست
گفت نخواهي که وبالت کنم
وانچه حرامست حلالت کنم
دست بدار اي چو فلک زرق ساز
ز استن کوته و دست دراز
هيچ دل از حرص و حسد پاک نيست
معتمدي بر سر اين خاک نيست
دين سره نقديست به شيطان مده
ياره فغفور به سگبان مده
گر دهي اي خواجه غرامت تراست
مايه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عيبست هنر توشه رو
دامن دين گير و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بيدرمان ميزند
قافله محتشمان ميزند
شحنه اين راه چو غارتگرست
مفلسي از محتشمي بهترست
ديدم از آنجا که جهان بينيست
کافت زنبور ز شيرينيست
شير مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستني وا نشست
مه ز تمامي طلبيدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتيست
ايمن ازين راه ز ناداشتيست
مرغ شمر را مگر آگاهيست
کافت ماهي درم ماهيست
زر که ترازوي نياز تو شد
فاتحه پنج نماز تو شد
پاک نگردي ز ره اين نياز
تا چو نظامي نشوي پاکباز