مقالت يازدهم در بيوفائي دنيا

خيز و بساط فلکي درنورد
زانکه وفا نيست درين تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوي
خصلت انصاف ز خصلش مجوي
پاي درين بحر نهادن که چه
بار دين موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
اي که درين کشتي غم جاي تست
خون تو در گردن کالاي تست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد
کنج امان نيست در اين خاکدان
مغز وفا نيست درين استخوان
نيست يکي ذره جهان نازکش
پاي ز انباري او بازکش
آنچه بر اين مائده خرگهيست
کاسه آلوده و خوان تهيست
هر که درو ديد دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت
هيچ نه در محمل و چندين جرس
هيچ نه در کاسه و چندين مگس
هر که ازين کاسه يک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد
نيست همه ساله درين ده صواب
فتنه انديشه و غوغاي خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار اين ده ويرانه را
روزن اين خانه رها کن به دود
خانه فروشي به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده اي
نز شکم خود به در آورده اي
خط به جهان درکش و بيغم بزي
دور شو از دور و مسلم بزي
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز
خاصه درين باديه ديو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حيوان اوست
چشمه خورشيد نمکدان اوست
شوره او بي نمکان را شراب
شور نمک ديده درو چون کباب
آب نه و زين نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون
ره که دل از ديدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود
در رتف اين باديه ديو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درين بايده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکني اين گل دوزخ سرشت
خيز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود اين هيکل خاکي غبار
پاي به پايت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز ميان گم کند
چونکه سوي خاک بود بازگشت
بر سر اين خاک چه بايد گذشت
زير کف پاي کسي را مساي
کو چو تو سودست بسي زير پاي
کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هيچکس اين رقعه به پايان نبرد
پاي منه بر سر اين خار خيز
خويشتن ازخار نگه دار خيز
آنچه مقام تو نباشد مقيم
بيمگهي شد چه کني جاي بيم
منزل فانيست قرارش مبين
باد خزانيست بهارش مبين