داستان عيسي

پاي مسيحا که جهان مي نبشت
بر سر بازارچه اي ميگذشت
گرگ سگي بر گذر افتاده ديد
يوسفش از چه بدر افتاده ديد
بر سر آن جيفه گروهي نظار
بر صفت کرکس مردار خوار
گفت يکي وحشت اين در دماغ
تيرگي آرد چو نفس در چراغ
وان دگري گفت نه بس حاصلست
کوري چشمست و بلاي دلست
هر کس ازان پرده نوائي نمود
بر سر آن جيفه جفائي نمود
چون به سخن نوبت عيسي رسيد
عيب رها کرد و به معني رسيد
گفت ز نقشي که در ايوان اوست
در بسپيدي نه چو دندان اوست
وان دو سه تن کرده ز بيم و اميد
زان صدف سوخته دندان سپيد
عيب کسان منگر و احسان خويش
ديده فرو کن به گريبان خويش
آينه روزي که بگيري به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
خويشتن آراي مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار
جامه عيب تو تنگ رشته اند
زان بتو نه پرده فروهشته اند
چيست درين حلقه انگشتري
کان نبود طوق تو چون بنگري
گر نه سگي طوق ثريا مکش
گر نه خري بار مسيحا مکش
کيست فلک پير شده بيوه
چيست جهان دود زده ميوه
جمله دنيا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نيرزد دو جو
انده دنيا مخور اي خواجه خيز
ور تو خوري بخش نظامي بريز