داستان ميوه فروش و روباه

ميوه فروشي که يمن جاش بود
روبهکي خازن کالاش بود
چشم ادب بر سر ره داشتي
کلبه بقال نگه داشتي
کيسه بري چند شگرفي نمود
هيچ شگرفيش نمي کرد سود
ديده به هم زد چو شتابش گرفت
خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت
خفتن آن گرگ چو روبه بديد
خواب در او آمد و سر درکشيد
کيسه بر آن خواب غنيمت شمرد
آمد و از کيسه غنيمت ببرد
هر که در اين راه کند خوابگاه
يا سرش از دست رود يا کلاه
خيز نظامي نه گه خفتن است
وقت به ترک همگي گفتن است