داستان فريدون با آهو

صبحدمي با دو سه اهل درون
رفت فريدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکي ديد فريدون شکار
گردن و گوشي ز خصومت بري
چشم و سريني به شفاعت گري
گفتي از آنجا که نظر جسته بود
از نظر شاه برون رسته بود
شاه بدان صيد چنان صيد شد
کش همگي بسته آن قيد شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد
پشت کمان چون شکمش نرم کرد
تير بدان پايه ازو درگذشت
رخش بدان پويه به گردش نگشت
گفت به تير آن پر کينت کجاست
گفت به رخش آن تک دينت کجاست
هر دو درين باره نه پسباره ايد
خرده آن خرد گيا خواره ايد
تير زبان شد همه کاي مرزبان
هست نظرگاه تو اين بي زبان
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پيکان زند
خوش نبود با نظر مهتران
بر رق آهو کف خنياگران
داغ بلندان طلب اي هوشمند
تا شوي از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردميست
خدمت کردن شرف آدميست
نيست بر مردم صاحب نظر
خدمتي از عهد پسنديده تر
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوي عهدشکن جهدکن
گنج نشين مار که درويش نيست
از سر تا دم کمري بيش نيست
از پي آن گشت فلک تاج سر
کز سر خدمت همه تن شد کمر
هر که زمام هنري مي کشد
در ره خدمت کمري مي کشد
شمع که او خواجگي نور يافت
از کمر خدمت زنبور يافت
خيز نظامي که نه بر بسته اي
از پي خدمت چه کمر بسته اي