مقالت پنجم در وصف پيري

روز خوش عمر به شبخوش رسيد
خاک به باد آب به آتش رسيد
صبح برآمد چه شوي مست خواب
کز سر ديوار گذشت آفتاب
بگذر از اين پي که جهانگيريست
حکم جواني مکن اين پيريست
خشک شد آندل که زغم ريش بود
کان نمکش نيست کزين پيش بود
شيفته شد عقل و تبه گشت راي
آبله شد دست و ز من گشت پاي
با تو زمين را سر بخشايشست
پاي فروکش گه آسايشست
نيست درين پاکي و آلودگي
خوشتر از آسودگي آسودگي
چشمه مهتاب تو سردي گرفت
لاله سيراب تو زردي گرفت
موي به مويت ز حبش تا طراز
تازي و ترک آمده در ترکتاز
پير دو موئي که شب و روز تست
روز جواني ادب آموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پير درين بند بود
پره گل باد خزانيش برد
آمد پيري و جوانيش برد
غيب جواني نپذيرفته اند
پيري و صد عيب، چنين گفته اند
دولت اگر دولت جمشيديست
موي سپيد آيت نوميديست
موي سپيد از اجل آرد پيام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جواني و نکوئي کراست
نيست مرا يارب گوئي کراست
رفت جواني به تغافل به سر
جاي دريغست دريغي بخور
گم شده هر که چو يوسف بود
گم شدنش جاي تأسف بود
فارغي از قدر جواني که چيست
تا نشوي پير نداني که چيست
شاهد باغست درخت جوان
پير شود بشکندش باغبان
گرچه جواني همه خود آتشست
پيري تلخست و جواني خوشست
شاخ تر از بهر گل نوبرست
هيزم خشک از پي خاکسترست
موي سيه غاليه سر بود
سنگ سيه صيرفي زر بود
عهد جواني بسر آمد مخسب
شب شد و اينک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود يکدو ماه
برف سپيد آورد ابر سياه
گازري از رنگرزي دور نيست
کلبه خورشيد و مسيحا يکيست
گازر کاري صفت آب شد
رنگرزي پيشه مهتاب شد
رنگ خرست اين کره لاجورد
عيسي ازان رنگرزي پيشه کرد
تا پي ازين رنگي و رومي تراست
داغ جهولي و ظلومي تراست
در کمر کوه ز خوي دو رنگ
پشت بريده است ميان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قياس
گاه قصب پوشي و گاهي پلاس
داري از اين خوي مخالف بسيچ
گرمي و صد جبه و سردي و هيچ
آن خور و آن پوش چو شير و پلنگ
کاوري آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمي نان و دمي آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گيا را که ستاند ز تو
زانکه زني نان کسان را صلا
به که خوري چون خر عيسي گيا
آتش اين خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درين دخمه زندانيان
بي تبشست آتش روحانيان
گرگ دمي يوسف جانش چراست
شير دلي گربه خوانش چراست
از پي مشتي جو گندم نماي
دانه دل چون جو و گندم مساي
نانخورش از سينه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخيلان مخور
خاک نه اي زخم ذليلان مخور
بر دل و دستت همه خاري بزن
تن مزن و دست به کاري بزن
به کا بکاري بکني دستخوش
تا نشوي پيش کسان دستکش