داستان پادشاه نوميد و آمرزش يافتن او

دادگري ديد براي صواب
صورت بيدادگري را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حيات
در نگريدم به همه کاينات
تا به من اميد هدايت کراست
يا به خدا چشم عنايت کراست
در دل کس شفقتي از من نبود
هيچکسي را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بيد
روي خجل گشته و دل نااميد
طرح به غرقاب درانداختم
تکيه به آمرزش حق ساختم
کي من مسکين به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکنم کز همه رد گشته ام
يا ادب من به شراري بکن
يا به خلاف همه کاري بکن
چون خجلم ديد ز ياري رسان
ياري من کرد کس بيکسان
فيض کرم را سخنم درگرفت
يار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسي کان به ندامت بود
شحنه غوغاي قيامت بود
جمله نفسهاي تو اي باد سنج
کيل زيانست و ترازوي رنج
کيل زيان سال و مهت بوده گير
اين مه و اين سال بپيموده گير
مانده ترازوي تو بي سنگ و در
کيل تهي گشته و پيمانه پر
سنگ زمي سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
يکدرمست آنچه بدو بنده اي
يک نفست آنچه بدو زنده اي
هر چه در اين پرده ستاني بده
خود مستان تا بتواني بده
تا بود آنروز که باشد بهي
گردنت آزاد و دهانت تهي
وام يتيمان نبود دامنت
بارکش پيره زنان گردنت
باز هل اين فرش کهن پوده را
طرح کن اين دامن آلوده را
يا چو غريبان پي ره توشه گير
يا چو نظامي ز جهان گوشه گير