اي مدني برقع و مکي نقاب
سايه نشين چند بود آفتاب
گر مهي از مهر تو موئي بيار
ور گلي از باغ تو بوئي بيار
منتظرانرا به لب آمد نفس
اي ز تو فرياد به فريادرس
سوي عجم ران منشين در عرب
زرده روز اينک و شبديز شب
ملک برآراي و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئي به ولايت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوي برد
باز کش اين مسند از آسودگان
غسل ده اين منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجري که زيادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ماه همه جسميم بيا جان تو باش
ما همه موريم سليمان تو باش
از طرفي رخنه دين ميکنند
وز دگر اطراف کمين ميکنند
شحنه توئي قافله تنها چراست
قلب تو داري علم آنجا چراست
يا عليي در صف ميدان فرست
يا عمري در ره شيطان فرست
شب به سر ماه يماني درآر
سر چو مه از برد يماني برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن اين کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ايام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خيز و بفرماي سرافيل را
باد دميدن دو سه قنديل را
خلوتي پرده اسرار شو
ما همه خفتيم تو بيدار شو
ز آفت اين خانه آفت پذير
دست برآور همه را دست گير
هر چه رضاي تو بجز راست نيست
با تو کسي را سر وا خواست نيست
گر نظر از راه عنايت کني
جمله مهمات کفايت کني
دايره بنماي به انگشت دست
تا به تو بخشيده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پي آمرزش مشتي غبار
از تو يکي پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامي که خبر جوي تست
زنده دل از غاليه بوي تست
از نفسش بوي وفائي ببخش
ملک فريدون به گدائي ببخش