تأسف بر مرگ شمس الدين محمد جهان پهلوان

چه مي گفتم سخن محمل کجا راند
کجا مي رفتم و رختم کجا ماند
به سلطاني چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گيتي فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقليم را خرد
خروش طبل وي گفتي دو ميل است
که مي دانست کان طبل رحيل است
نفير کوس گفتي تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکي بود
چو برقش زادن و مردن يکي بود
بري ناخورده از باغ جواني
چو ذوالقرنين از آب زندگاني
شهادت يافت از زخم بدانديش
که باداش آن جهان پاداش ازين بيش
سه پايه بر فلک زد زين خرابي
گذشت از پايه خاکي و آبي
گر آن دريا شد اين درها بجايند
که بر ما بيش از آن درها گشايند
گر او را سوي گوهر گرم شد پاي
نسب داران گوهر باد بر جاي
گر او را فيض رحمت گشت ساقي
جهان بر وارثانش باد باقي
گر او را خاک داد از تخته بندي
مباد اين تخت گيران را گزندي
گر او بي تاج شد تاجش رضاباد
سر اين تاج داران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعاي نيک خواهان
مويد نصره الدين کافرينش
ز نام او پذيرد نور بينش
پناه خسروان اعظم اتابک
فريدون وار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهي تاج بخش تاج داران
به دولت يادگار شهرياران
به دانائيش هفت اختر شکرخند
بمولائيش نه گردون کمربند
ستاره پايه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سريرش باد در کشور گشائي
وثيقت نامه کشور خدائي
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ اميد دارد کامران باد
سعادت يار او در کامراني
مساعد با سعادت زندگاني
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاينجا رساندم در نوردم
خدايا هر چه رفت از سهوکاري
بيامرز از کرم کامرزگاري
روانش باد جفت شادکامي
که گويد باد رحمت بر نظامي