نامه نبشتن پيغمبر به خسرو

خداوندي که خلاق الوجود است
وجودش تا ابد فياض جود است
قديمي کاولش مطلع ندارد
حکيمي کاخرش مقطع ندارد
تصرف با صفاتش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالي بسوزد
اگر هر زاهدي کاندر جهانست
به دوزخ در کشد حکمش روانست
و گر هر عاصيي کو هست غمناک
فرستد در بهشت از کيستش باک
خداونديش را علت سبب نيست
ده و گير از خداوندان عجب نيست
به يک پشه کشد پيل افسري را
به موري بر دهد پيغمبري را
ز سيمرغي برد قلاب کاري
دهد پروانه اي را قلب داري
سپاس او را کن ار صاحب سپاسي
شناسائي بس آن کو راشناسي
ز هريادي که بي او لب بگردان
ز هرچ آن نيست او مذهب بگردان
بهر دعوي که بنمائي اله اوست
بهر معني که خواهي پادشاه اوست
ز قدرت در گذر قدرت قضا راست
تو فرمانراني و فرمان خدا راست
خدائي نايد از مشتي پرستار
خدائي را خدا آمد سزاوار
تو اي عاجز که خسرو نام داري
و گر کيخسروي صد جام داري
چو مخلوقي نه آخر مرد خواهي؟
ز دست مرگ جان چون برد خواهي
که مي داند که مشتي خاک محبوس
چه در سر دارد از نيرنگ و ناموس
اگر بي مرگ بودي پادشائي
بسا دعوي که رفتي در خدائي
مبين در خود که خود بين را بصر نيست
خدا بين شو که خود ديدن هنر نيست
ز خود بگذر که در قانون مقدار
حساب آفرينش هست بسيار
زمين از آفرينش هست گردي
وز او اين ربع مسکون آبخوردي
عراق از ربع مسکون است بهري
وزان بهره مداين هست شهري
در آن شهر آدمي باشد بهر باب
توئي زان آدمي يک شخص در خواب
قياسي باز گير از راه بينش
حد و مقدار خود از آفرينش
ببين تا پيش تعظيم الهي
چه دارد آفرينش جز تباهي
به ترکيبي کز اين سان پايمال است
خداوندي طلب کردن محال است
گواهي ده که عالم را خدائيست
نه بر جاي و نه حاجتمند جائيست
خدائي کادمي را سروري داد
مرا بر آدمي پيغمبري داد
ز طبع آتش پرستيدن جدا کن
بهشت شرع بين دوزخ رها کن
چو طاووسان تماشا کن درين باغ
چو پروانه رها کن آتشين داغ
مجوسي را مجس پردود باشد
کسي کاتش کند نمرود باشد
در آتش مانده اي وين هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش
چو نامه ختم شد صاحب نوردش
به عنوان محمد ختم کردش
به دست قاصدي جلد و سبک خيز
فرستاد آن وثيقت سوي پرويز
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشيد از سياست خون خسرو
به هر حرفي کز آن منشور برخواند
چو افيون خورده مخمور درماند
ز تيزي گشت هر مويش سناني
ز گرمي هر رگش آتش فشاني
چو عنوان گاه عالم تاب را ديد
تو گفتي سگ گزيده آب را ديد
خطي ديد از سواد هيبت انگيز
نوشته کز محمد سوي پرويز
غرور پادشاهي بردش از راه
که گستاخي که يارد با چو من شاه
کرا زهره که با اين احترامم
نويسد نام خود بالاي نامم
رخ از سرخي چو آتشگاه خود کرد
ز خشم انديشه بد کرد و بد کرد
دريد آن نامه گردن شکن را
نه نامه بلکه نام خويشتن را
فرستاده چو ديد آن خشمناکي
به رجعت پاي خود را کرد خاکي
از آن آتش که آن دود تهي داد
چراغ آگهان را آگهي داد
ز گرمي آن چراغ گردن افراز
دعا را داد چون پروانه پرواز
عجم را زان دعا کسري برافتاد
کلاه از تارک کسري در افتاد
ز معجزهاي شرع مصطفائي
بر او آشفته گشت آن پادشائي
سريرش را سپهر از زير برداشت
پسر در کشتنش شمشير برداشت
بر آمد ناگه از گردون طراقي
ز ايوانش فرو افتاد طاقي
پلي بر دجله ز آهن بود بسته
در آمد سيل و آن پل شد گسسته
پديد آمد سمومي آتش انگيز
نه گلگون ماند بر آخور نه شبديز
تبه شد لشگرش در حرب ذيقار
عقابش را کبوتر زد به منقار
در آمد مردي از در چوب در دست
به خشم آن چون را بگرفت و بشکست
بدو گفتا من آن پولاد دستم
که دينت را بدين خواري شکستم
در آن دولت ز معجزهاي مختار
بسي عبرت چنين آمد پديدار
تو آن سنگين دلان را بين که ديدند
به تاييد الهي نگرويدند
اگر چه شمع دين دودي ندارد
چو چشم اعمي بود سودي ندارد
هدايت چون بدينسان راند آيت
بدان ماندند محروم از عنايت
زهي پيغمبري کز بيم و اميد
قلم راند بر افريدون و جمشيد
زهي گردن کشي کز بيم تاجش
کشد هر گردني طوق خراجش
زهي ترکي که مير هفت خيل است
ز ماهي تا به ماه او را طفيل است
زهي بدري که او در خاک خفته است
زمين تا آسمان نورش گرفته است
زهي سلطان سواري کافرينش
ز خاک او کشد طغراي بينش
زهي سر خيل سرهنگان اسرار
سخن را تا قيامت نوبتي دار
سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک
شبانگه چار بالش زد بر افلاک