نتيجه افسانه خسرو و شيرين

تو کز عبرت بدين افسانه ماني
چه پنداري مگر افسانه خواني
درين افسانه شرطست اشک راندن
گلابي تلخ بر شيرين فشاندن
بحکم آنکه آن کم زندگاني
چو گل بر باد شد روز جواني
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود
همايون پيکري نغز و خردمند
فرستاده به من داراي در بند
پرندش درع و از درع آهنين تر
قباش از پيرهن تنگ آستين تر
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسري بالش نهاده
چو ترکان گشته سوي کوچ محتاج
به ترکي داده رختم را به تارج
اگر شد ترکم از خرگه نهاني
خدايا ترک زادم را تو داني