حکمت و اندرز سرائي حکيم نظامي

دلا از روشني شمعي برافروز
ز شمع آتش پرستيدن بياموز
بيارا خاطر ار آتش پرستي
از آتش خانه خطر نشستي
من خاکي کزين محراب هيچم
چنو صد را به حکمت گوش پيچم
بسي دارم سخن کان دل پذيرد
چگويم چون کسم دامن نگيرد
منم دانسته در پرگار عالم
به تصريف و به نحو اسرار عالم
همه زيچ فلک جدول به جدول
به اصطرلاب حکمت کرده ام حل
که پرسيد از من اسرار فلک را
که معلومش نکردم يک به يک را
زسر تا پاي اين ديرينه گلشن
کنم گر گوش داري بر تو روشن
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستين جنبشي کامد الف بود
بدان خط چون دگر خط بست پرگار
بسيطي زان دوي آمد پديدار
سه خط چون کرد بر مرکز محيطي
به جسم آماده شد شکل بسيطي
خط است آنگه بسيط آنگاه اجسام
که ابعاد ثلثش کرده اندام
توان دانست عالم را به غايت
بدين ترتيب از اول تا نهايت
چو بر عقل اين نمونه گشت ظاهر
به يک تک ميدود ز اول به آخر
خدايست آنکه حد ظاهر ندارد
وجودش اول و آخر ندارد
خدابين شو که پيش اهل بينش
تنگ باشد حجاب آفرينش
بدان خود را که از راه معاني
خدا را داني ار خود را بداني
بدين نزديکيت آيينه در پيش
فلک چه بود بدان دوري مينديش
تو آن نوري که چرخت طشت شمعست
نمودار دو عالم در تو جمعست
نظامي بيش از اين راز نهاني
مگو تا از حکايت وا نماني