اندرز شيرين خسرو را در داد و دانش

به نزهت بود روزي با دل افروز
سخن در داد و دانش مي شد آن روز
زمين بوسيد شيرين کاي خداوند
ز رامش سوي دانش کوش يک چند
بسي کوشيده اي در کامراني
بسي ديگر به کام دل براني
جهان را کرده اي از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بيداد
چو آن گاوي که ازوي شير خيزد
لگد در شير گيرد تا بريزد
حذر کن زانکه ناگه در کميني
دعاي بد کند خلوت نشيني
زني پير از نفسهاي جوانه
زند تيري سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فرياد
که نفرين داده باشد ملک بر باد
بسا آيينه کاندر دست شاهان
سيه گشت از نفير داد خواهان
چو دولت روي برگرداند از راه
همه کاري نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گيرد ناتواني
خبر پيشين برد باد خزاني
چو دور از حاضران ميرد چراغي
کشندش پيش از آن در ديده داغي
چو سيلي ريختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگي کو زند گشنيز بر خاک
رسد خود بوي گشنيزش بر افلاک
درختي کاول از پيوند کژ خاست
نشايد جز به آتش کردنش راست
جهانسوزي بد است و جور سازي
ترا به گر رعيت را نوازي
از آن ترسم که گرد اين مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمي خواست
کهن دولت چو باشد دير پيوند
رعيت را نباشد هيچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بيند
جهان خود را به استحقاق بيند
ز مغروري که در سر ناز گيرد
مراعات از رعيت باز گيرد
نو اقبالي بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلايق را چو نيکو خواه گردد
باجماع خلايق شاه گردد
خردمندي و شاهي هر دو داري
سپيدي و سياهي هر دو داري
نجات آخرت را چاره گر باش
در اين منزل ز رفتن با خبر باش
کسي کو سيم و زر ترکيب سازد
قيامت را کجا ترتيب سازد
ببين دور از تو شاهاني که مردند
ز مال و ملک و شاهي هيچ بردند؟
بماني، مال بد خواه تو باشد
ببخشي، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشيد
که با هر يک چه بازي کرد خورشيد
در اين نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که داني پرده پوشيده را راز