زفاف خسرو و شيرين

سعادت چون گلي پرورد خواهد
به بار آيد پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهي
پس آنگاهي نهد بر فرق شاهي
ز دريا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شيرين گشت شيرين تر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که درياب
بخور کاين جام شيرين نوش بادت
بجز شيرين همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نيکنامي
فرستادش به هشياري پيامي
که جام باده در باقي کن امشب
مرا هم باده هم ساقي کن امشب
مشو شيرين پرست ار مي پرستي
که نتوان کرد با يک دل دو مستي
چو مستي مرد را بر سر زند دود
کبابش خواه تر خواهي نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگويد مست بودم مست باشد
اگر بالاي صد بکري برد مست
به هشياري هشياران کشد دست
بسا مستا که قفل خويش بگشاد
به هشياري ز دزدان کرد فرياد
خوش آمد اين سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
وليکن بود روز باده خوردن
جگرخواري نمي شايست کردن
نواي باربد لحن نکيسا
جبين زهره را کرده زمين سا
گهي گفتي به ساقي نغمه رود
بده جامي که باد اين عيش بدرود
گهي با باربد گفتي مي از جام
بزن کامسال نيکت باد فرجام
ملک بر ياد شيرين تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادي هر زمان مي خورد کاسي
بدينسان تا ز شب بگذشت پاسي
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوي عروس خويش داماد
چنان بدمست کش بيهوش بردند
بجاي غاشيش بر دوش بردند
چو شيرين در شبستان آگهي يافت
که مستي شاه را از خود تهي يافت
به شيريني جمال از شاه بنهفت
نهادش جفته اي شيرين تر از جفت
ظريفي کرد و بيرون از ظريفي
نشايد کرد با مستان حريفي
عجوزي بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگويم راست چون گرگي به تقدير
نه چون گرگ جوان چون روبه پير
دو پستان چون دو خيک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تني چون خرکمان از کوژپشتي
برو پشتي چو کيمخت از درشتي
دو رخ چون جوز هندي ريشه ريشه
چو حنظل هر يکي زهري به شيشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخي
به گوري تنگ مي ماند از فراخي
شکنج ابرويش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بيني! خرگهي بر روي بسته
نه دندان! يک دو زرنيخ شکسته
مژه ريزيده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زيوري بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستيش را آزمايد
که مه را ز ابر فرقي مي نمايد؟
ز طرف پرده آمد پير بيرون
چو ماري کايد از نخجير بيرون
گران جاني که گفتي جان نبودش
به دنداني که يک دندان نبودش
شه از مستي در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ريسمان بود
وليک آن مايه بودش هوشياري
که خوشتر زين رود کبک بهاري
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوي فربه در افکند
چو صيد افکنده شد کاهي نيرزيد
وزان صد گرگ روباهي نيرزيد
کلاغي ديد بر جاي همائي
شده در مهد ماهي اژدهائي
به دل گفت اين چه اژدرها پرستيست
خيال خواب يا سوداي مستيست
نه بس شيرين شد اين تلخ دو تا پشت
چه شيرين کز ترش روئي مرا کشت
ولي چون غول مستي رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستي به دو دست
فتاد آن جام و شيشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چاره اي ساز
چو شيرين بانگ مادر خوانده بشنيد
به فريادش رسيدن مصلحت ديد
برون آمد ز طرف هفت پرده
بناميزد رخي هر هفت کرده
چه گويم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نيزش غلام است
چو سروي گر بود در دامنش نوش
چو ماهي گر بود ماهي قصب پوش
مهي خورشيد با خوبيش درويش
گلي از صد بهارش مملکت بيش
بتي کامد پرستيدن حلالش
بهشتي نقد بازار جمالش
بهشتي شربتي از جان سرشته
ولي نام طمع بر يخ نوشته
جهان افروز دلبندي چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاري تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نيک بختان
خجل روئي ز رويش مشتري را
چنان کز رفتنش کبک دري را
عقيق ميم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسيمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داري زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو ديده نقش او از تاب رفته
ز کرسي داري آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو ميزد گهي سنگ
لب و دنداني از عشق آفريده
لبش دندان و دندان لب نديده
رخ از باغ سبک روحي نسيمي
دهان از نقطه موهوم ميمي
کشيده گرد مه مشگين کمندي
چراغي بسته بر دود سپندي
به نازي قلب ترکستان دريده
به بوسي دخل خوزستان خريده
رخي چون تازه گلهاي دلاويز
گلاب از شرم آن گلها عرق ريز
سپيد و نرم چون قاقم برو پشت
کشيده چون دم قاقم ده انگشت
تني چون شير با شکر سرشته
تباشيرش به جاي شير هشته
زتري خواست اندامش چکيدن
ز بازي زلفش از دستش پريدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشيده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردني بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمي کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمي برد
ز دلها چون مفرح درد مي برد
گل و شکر کدامين گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو ديد
تو گفتي ديو ديده ماه نو ديد
چو ديوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستي و آن آشفتگي خفت
سحرگه چون به عادت گشت بيدار
فتادش چشم بر خرماي بيخار
عروسي ديد زيبا جان درو بست
تنوري گرم حالي نان درو بست
نبيذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شيرين خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگين طوق در حلقش فتاده
دو سيمين نار بر سيبش نهاده
بنفشه با شقايق در مناجات
شکر مي گفت في التاخير آفات
چو ابر از پيش روي ماه برخاست
شکيب شاه نيز از راه برخاست
خرد با روي خوبان ناشکيب است
شراب چينيان ماني فريب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد مي ربود و قند ميخست
نه خوشتر زان صبوحي ديده ديده
نه صبحي زان مبارک تر دميده
سر اول به گل چيدن در آمد
چون گل زان رخ به خنديدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلاي ميوهاي تازه در داد
که از سيب و سمن بد نقل سازيش
گهي با نار و نرگس رفت بازيش
گهي باز سپيد از دست شه جست
تذرو باغ را بر سينه بنشست
گهي از بس نشاط انگيز پرواز
کبوتر چيره شد بر سينه باز
گوزن ماده مي کوشيد با شير
برو هم شير نر شد عاقبت چير
شگرفي کرد و تا خازن خبر داشت
به ياقوت از عقيقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بي گرد او گرد
حصاري يافت سيمين قفل بر در
چو آب زندگاني مهر بر سر
نه بانگ پاي مظلومان شنيده
نه دست ظالمان بر وي رسيده
خدنگ غنچه با پيکان شده جفت
به پيکان لعل پيکاني همي سفت
مگر شه خضر بود و شب سياهي
که در آب حيات افکند ماهي
چو تخت پيل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستي بر دست مي زد
دبيرانه يکي در شصت مي زد
نگويم بر نشانه تير مي شد
رطب بي استخوان در شير مي شد
شده چنبر مياني بر مياني
رسيده زان ميان جاني به جاني
چکيده آب گل در سيمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به يکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگ آميزي آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سيماب
شبان روزي به ترک خواب گفتند
به مرواريدها ياقوت سفتند
شبان روزي دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به يکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشين خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرين از سر گرفتند
به آب اندام را تاديب کردند
نيايش خانه را ترتيب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسي تا به يک ماه
هميلا و سمن ترک و همايون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزي به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نيز بر دست
به رسم آرايشي در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همايون را به شاپور گزين داد
طبرزد خورد و پاداش انگبين داد
هميلا را نکيسا يار شد راست
سمن ترک از براي باربد خواست
ختن خاتون ز روي حکمت و پند
بزرگ اميد را فرمود پيوند
پس آنگه داد با تشريف و منشور
همه ملک مهين بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسيار
از آن پس کار خسرو خرمي بود
ز دولت بر مرادش همدمي بود
جواني و مراد و پادشاهي
ازين به گر بهم باشد چه خواهي
نبودي روز و شب بي باده و رود
جهان را خورد و باقي کرد بدرود
جهان خوردن گزين کاين خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعي جهان مي داد و مي خورد
قضاي عيش چندين ساله مي کرد
پس از يک چند چون بيدار دل گشت
از آن گستاخ روئيها خجل گشت
چو مويش ديده بان بر عارض افکند
جواني را ز ديده موي بر کند
ز هستي تا عدم موئي اميد است
مگر کان موي خود موي سپيد است
چو در موي سياه آمد سپيدي
پديد آمد نشان نااميدي
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد ياسمن را ديده در خواب
ز شب چندان توان ديدن سياهي
که برنايد فروغ صبحگاهي
هواي باغ چنداني بود گرم
که سبزي را سپيدي دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازي که آهو گير گردد
بگيرد آهويش چون پير گردد
کمان ترک چون دور افتد از تير
دفي باشد کهن با مطربي پير
چو گندم را سپيدي داد رنگش
شود تلخ ار بود سالي درنگش
چو گازر شوي گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار ديگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سياه مطبخي راگو مينديش
که داري آسيائي نيز در پيش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوي در آسيا کافور پيکر
برآنکس کاسيا گردي نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسي کافتد بر او زين آسيا گرد
به صد دريا نشايد غسل او کرد
جواني چيست سودائي است در سر
وزان سودا تمنائي ميسر
چو پيري بر ولايت گشت والي
برون کرد از سر آن سودا بسالي
جواني گفت پيري را چه تدبير
که يار از من گريزد چون شوم پير
جوابش داد پير نغز گفتار
که در پيري تو خود بگريزي از يار
بر آن سر کاسمان سيماب ريزد
چو سيماب از بت سيمين گريزد
سيه موئي جوان را غم زدايد
که در چشم سياهان غم نيايد
غم از زنگي بگرداند علم را
نداند هيچ زنگي نام غم را
سياهي توتياي چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب اي سر که پيري در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز اين پنبه ناري از گوش
چو خسرو در بنفشه ياسمن يافت
ز پيري در جواني ياس من يافت
اگرچه نيک عهدي پيشه مي کرد
جهان بدعهد بود انديشه مي کرد
گهي بر تخت زرين نرد مي باخت
گهي شبديز را چون بخت مي تاخت
گهي مي کرد شهد باربد نوش
گهي مي گشت با شيرين هم آغوش
چو تخت و باربد شيرين و شبديز
بشد هر چار نزهتگاه پرويز
ازان خواب گذشته يادش آمد
خرابي در دل آبادش آمد
چو مي دانست کز خاکي و آبي
هر آنچ آباد شد گيرد خرابي
مه نو تا به بدري نور گيرد
چو در بدري رسد نقصان پذيرد
درخت ميوه تا خامست خيزد
چو گردد پخته حالي بر بريزد