غزل گفتن باربد از زبان خسرو

نکيسا چون زد اين افسانه بر ساز
ستاي باربد برداشت آواز
نوا را پرده عشاق آراست
در افکند اين غزل را در ره راست
مرا در کويت اي شمع نکوئي
فلک پاي بز افکند است گوئي
که گر چون گوسفندم ميبري سر
به پاي خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را مي بري انديشه اي نيست
ببر کز بيدلي به پيشه اي نيست
تني کو بار اين دل بر نتابد
بسر باري غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نبايد دل که از خدمت بود دور
بسي کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن
نه از دل نيز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنين صد جان فزونست
که جانم بي تو در غرقاب خونست
بدان چشم سيه کاهوشکار است
کز آهوي تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالي و نوميد
چو ذره کو جدا ماند ز خورشيد
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهي کو جدا ماند ز دريا
مدارم بيش ازين چون ماه در ميغ
تو داني و سر اينک تاج يا تيغ
چو در ملک جمالت تازه شد راي
عنايت را مثالي تازه فرماي
پس از عمري که کردم ديده جايت
کم از يک شب که بوسم جاي پايت
چنان دان گر لبم پر خنده داري
که بي شک مرده اي را زنده داري
ببوسي بر فروز افسرده اي را
ببوئي زنده گردان مرده اي را
مرا فرخ بود روي تو ديدن
مبارک باشد آوازت شنيدن
خلاف آن شد که از چشمم نهاني
چو از چشم بد آب زندگاني
خدائي کافرينش کرده اوست
ز تن تا جان پديد آورده اوست
اميدم هست کز روي تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم يکي روز
چو شيرين دست برد باربد ديد
ز دست عشق خود را کار بد ديد
نوائي بر کشيد از سينه تنگ
به چنگي داد کاين در ساز در چنگ
بزن راهي که شه بيراه گردد
مگر کاين داوري کوتاه گردد