سرود گفتن باربد از زبان خسرو

نکيسا چون زد اين افسانه بر چنگ
ستاي باربد برداشت آهنگ
عراقي وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق اين بانگ برداشت
نسيم دوست مي يابد دماغم
خيال گنج مي بيند چراغم
کدامين آب خوش داد چنين جوي
کدامين باد را باشد چنين بوي
مگر وقت شدن طاوس خورشيد
پرافشان کرد بر گلزار جمشيد
مگر سروي ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندي بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشني در منظر افتاد
مگر باد بهشت اينجا گذر کرد
که چندين خرمي در ما اثر کرد
مگر باز سپيد آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سيه رست
مگر با ماست آب زندگاني
که ما را زنده دل دارد نهاني
مگر اقبال شمعي نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شيرين ز لعل افشاند نوشي
که از هر گوشه اي خيزد خروشي
بگو اي دولت آن رشک پري را
که باز آور به ما نيک اختري را
ترا بسيار خصلت جز نکوئيست
بگويم راست مردي راستگوئيست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبين کز توسني خشمي نمودم
تواضع بين که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسي دست
که با دزدي جوانمرديش هم هست
ندارم نيم دل در پادشاهي
وليکن درد دل چندان که خواهي
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گريد از غم چون نگريد
کدامين ظالم از غم خون نگريد
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامين عاقل از مجنون نترسد
چو بي زلف تو بيدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماري
وز اينم کردني تر نيست کاري
گرم خواهي به خلوت بار دادن
به جاي گل چه بايد خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نيايد
بده زانکو به دادن کم نيايد
چه باشد کز چنان آب حياتي
به غارت برده اي بخشي زکاتي