غزل گفتن نکيسا از زبان شيرين

نکيسا بر طريقي کان صنم خواست
فرو گفت اين غزل در پرده راست
مخسب اي ديده دولت زماني
مگر کز خوشدلي يابي نشاني
برآي از کوه صبر اي صبح اميد
دلم را چشم روشن کن به خورشيد
بساز اي بخت با من روزکي چند
کليدي خواه و بگشاي از من اين بند
ز سر بيرون کن اي طالع گراني
رها کن تا تواني ناتواني
به عياري برآر اي دوست دستي
برافکن لشگر غم را شکستي
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آري رحمتي وقتش کنونست
نه زين افتاده تر يابي ضعيفي
نه زين بيچاره تر يابي حريفي
اگر بر کف ندانم ريخت آبي
توانم کرد بر آتش کبابي
و گر جلاب دادن را نشايم
فقاعي را به دست آخر گشايم
و گر نقشي ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چيني ندانم در نشاندن
توانم گردي از دامن فشاندن
ميندازم چو سايه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروينيت بايد
چو زهره درد بر چينيت بايد
سرايت را بهر خدمت که خواهي
کنيزي مي کنم دعوي نه شاهي
مرا پرسي که چوني زارزويم
چو ميداني و مي پرسي چه گويم
غريبي چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقي پرده دريده
ز عالم رفته و عالم نديده
چو خاک آماجگاه تير گشته
چو لاله در جواني پير گشته
به اميدي جهان بر باد داده
به پنداري بدين روز اوفتاده
نه هم پشتي که پشتم گرم دارد
نه بختي کز غريبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون مي مرد بي رخت
که بايد مرده را نيز از جهان بخت
ز بي کامي دلم تنها نشين است
بسازم گر ترا کام اينچنين است
چو برنايد مرا کامي که بايد
بسازم تا ترا کامي بر آيد
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا اين سوختن سوري عظيمست
که سوز عاشقان سوزي سليمست
نخواهم کرد بر تو حکم راني
گرم زين بهترک داري تو داني