پاسخ دادن شيرين به خسرو

ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
گشاد از درج گوهر قفل ياقوت
رطب را قند داد و قند را قوت
مثالي داد مه را در سواري
براتي مشک و در پرده داري
ستون سرو را رفتن در آموخت
چو غنچه تيز شد چون گل برافروخت
به خدمت بوسه زد بر گوشه بام
که باشد خشت پخته عنبر خام
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتي در دل ربودن
نخستين گفت کاي داراي عالم
بر آورده علم بالاي عالم
ز چين تا روم در توقيع نامت
قدر خان بنده و قصر غلامت
نه تنها خاک تو خاقان چين است
چنينت چند خاکي بر زمين است
هران پالوده اي کو خود بود زرد
به چربي يا به شيريني توان خورد
من آن پالوده روغن گذارم
که جز نامي ز شيريني ندارم
بلي تا گشتم از عالم پديدار
ترا بودم به جان و دل خريدار
نه پي در جستجوي کس فشردم
نه جز روي تو کس را سجده بردم
نديدم در تو بوي مهرباني
بجز گردن کشي و دل گراني
حساب آرزوي خويش کردن
به روي ديگران در پيش کردن
نه عشق اين شهوتي باشد هوائي
کجا عشق و تو اي فارغ کجائي
مرا پيلي سزد کو را کنم بند
تو شاهي بر تو نتوان بيدق افکند
به مهماني غزالي چون شود شير
ز گنجکشي عقابي کي شود سير
تو گر سروي و من پيش تو خاشاک
نه آخر هر دو هستيم از يکي خاک
سپند و عود بر مجمر يکي دان
بخور و دود و خاکستر يکي دان
کبابي بايد اين خان را نمک سود
مگس در پاي پيلان کي کند سود
زبانت آتشي خوش ميفروزد
خوش آن باشد که ديگت را نسوزد
چو سيلي کامدي در حوض ماهي
مراد خويشتن را برد خواهي
ز طوفان تو خواهم کرد پرهيز
بر اين در خواه بنشين خواه برخيز
کمند افکندنت بر قلعه ماه
چه بايد چون نيابي بر فلک راه
به شب بازي فلک را در نگيري
به افسون ماه را در بر نگيري
در ناسفته را گر سفت بايد
سخن در گوش دريا گفت بايد
بر باغ ارم پوشيده شاخست
غلط گفتم در روزي فراخست
من آبم نام آب زندگاني
تو آتش نام آن آتش جواني
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ايشان فتنه ها در عالم افتد
به ار تا زنده باشم گرد آنکس
نگردم کز من او را بس بود بس
برو هم با شکر ميکن شکاري
ترا با شهد شيرين نيست کاري
شکر بوسي لب کس را نشايد
مگر دندان که او خردش بخايد
به شيرين بوسه را بازار تيز است
که شيريني لبش را خانه خيز است
به شيرين از شکر چندين مزن لاف
که از قصاب دور افتد قصب باف
دو باشد منجنيق از روي فرهنگ
يکي ابريشم اندازد يکي سنگ
به شکر نشکند شيريني کس
لب شيرين بود شکر شکن بس
ترا گر ناگواري بود از اين بيش
ز شکر ساختي گلشکر خويش
شکر خواهي و شيرين نيز خواهي
شکار ماه کن يا صيد ماهي
هواي قصر شيرينت تمامست
سر کوي شکر داني کدامست
من از خون جگر باريدن خويش
نپردازم بسر خاريدن خويش
نيايد شه پرستي ديگر از من
پرستاري طلب چابک تر از من
بياد من که باد اين ياد بدرود
نوا خوش مي زني گر نگسلد رود
به تندي چند گوئي با اسيران
تو ميگو تا نويسندت دبيران
ز غم خوردن دلي آزاد داري
به دم دادن سري پرباد داري
چه بايد با تو خون خوردن به ساغر
به دم فربه شدن چون ميش لاغر
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدائي هست کو نيکو کند کار
نشينم هم در اين ويرانه وادي
بر انگيزم منادي بر منادي
که با شيرين چه بازي کرد پرويز
عروس اينجا کجا کرد او شکر ريز
بس آن يک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
چو شد در نامها نامم شکسته
در بي نام و ننگان باد بسته
ز در بستن رقيبم رسته باشد
خزينه به که او در بسته باشد
ز قند من سمرها در جهانست
در قصرم سمرقندي از آنست
اگر بردر گشادن نيستم دست
توانم بر تو از گيسو رسن بست
گرم بايد چو مي در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
ولي باد از رسن پايت ربود است
رسن بازي نمي داني چه سود است
همان به کانچه من ديدم بداغت
نسوزم روغن خود در چراغت
ز جوش خون دل چون باز گفتم
شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
بگفت اين و چو سرو از جاي برخاست
جبين را کج گرفت و فرق را راست
پرند افشاند و از طرف پرندش
جهان پر شد ز قالبهاي قندش
بدان آيين که خوبان را بود دست
ز نخدان مي گشاد و زلف مي بست
جمال خويش را در خز و خارا
به پوشيدن همي کرد آشکارا
گهي مي کرد نسرين را قصب پوش
گهي مي زد شقايق بر بناگوش
گهي بر فرق بند آشفته مي بود
گره مي بست و بر مه مشک ميسود
به زيور راست کردن دير ميشد
که پايش بر سر شمشير ميشد
ز نيکو کردن زنجير خلخال
نه نيکو کرد بر زنجيريان حال
ز گيسو گه کمر مي کرد و گه تاج
بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
شقايق بستنش بر گردن ماه
کمند انداخته بر گردن شاه
در آن حلواپزي کرد آتشي نرم
که حلوا را بسوزد آتش گرم
چو هر هفت آنچه بايست از نکوئي
بکرد آن خوبروي از خوبروئي
به شوخي پشت بر شه کرد حالي
ز خورشيد آسمان را کرد خالي
در آن پيچش که زلفش تاب مي داد
سرينش ساق را سيماب مي داد
به گيسوي رسن وار از پس پشت
چو افعي هر که را مي ديد مي کشت
بلورين گردنش در طوق سازي
بدان مشگين رسن مي کرد بازي
دلي کز عشق آن گردن همي مرد
رسن در گردنش با خود همي برد
به رعنائي گذشت از گوشه بام
ز شاه آرام شد چون شد دلارام
بسي دادش به جان خويش سوگند
که تا باز آمد آن رعناي دلبند
نشست و لولو از نرگس همي ريخت
بدان آب از جهان آتش برانگيخت
بهر دستان که دل شايد ربودن
نمود آنچ از فسون بايد نمودن
عملهائي که عاشق را کند سست
عجب چست آيد از معشوقه چست