پاسخ خسرو شيرين را

ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما مي رود روز
مکن با من حساب خوبروئي
که صد ره خوبتر زاني که گوئي
فروغ چشمي اي دوري ز تو دور
چراغ صبحي اي نور علي نور
به دريا ماني از گوهر فشاني
ولي آب تو آب زندگاني
تو در آيينه ديدي صورت خويش
به چشم من دري صدبار ازان بيش
ترا گر بر زبان گويم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدين نام
گرت خورشيد خوانم نيز هستي
که مه را بر فلک رونق شکستي
دل شکر دران تاريخ شد تنگ
که ياقوت تو بيرون آمد از سنگ
سهي سرو آن زمان شد در چمن سست
که سيمين نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرماي لبت را نخل بستند
ارم را سکه رويت کليد است
وصالت چون ارم زان ناپديد است
قمر در نيکوي دل داده توست
شکر مولاي مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهاي مومين جان در آرد
صدف چون بر گشايد کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از يک موي خود نيمي فروشي
بخرم گر به اقليمي فروشي
بدين خوبي که رويت رشک ما هست
مبين در خود که خودبيني گناهست
مبادا چشم کس بر خوبي خويش
که زخم چشم خوبي را کند ريش
مريز آخر چو بر من پادشاهي
بدين سان خون من در بي گناهي
اگر شاهي نشان گوهرت کو
و گر شيريني آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشاي
نفاق آميز عذري چند بنماي
نه بد گفتم نه بد گوئيست کارم
و گر گفتم يکي را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئيست
نکوئي نيز هم رسم نکوئيست
خداوندان اگر تندي نمايند
به رحمت نيز هم لختي گرايند
مکن بيداد با يار قديمي
که گر تندي نگارا هم رحيمي
چو باد از آتشم تا کي گريزي
نه من خاک توام؟ آبم چه ريزي
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پيوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشي
ز جان بگذر که جان پرور تو باشي
گر از بند تو خود جويم جدائي
ز بند دل کجا يابم رهائي
بس اين اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شيريني صلا در شهر دادن
به تلخي پاسخي چون زهر دادن
مرا سهل است کين بار آزمودم
مبارک باد بسيار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمي هاست
بسا انده که در وي خرمي هاست
جفا کردن نه بس فرخنده فاليست
مکن کامشب شبي آخر نه ساليست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدين کار آمدستم
چو شمع از پاي ننشينم بدين کار
که چون من هست شيرين جوي بسيار
همانا شمع از آن با آب ديده است
که او نيز از لب شيرين بريده است
گره بر دل چرا دارد ني قند
مگر کو نيز شيرين راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شيرين شد گرفتار
هميدون شير اگر شيرين نبودي
به طفلي خلق را تسکين نبودي
به شيريني روند اين يک دو مسکين
تو شيريني و ايشان نيز شيرين؟