پاسخ دادن شيرين خسرو را

دگر ره لعبت طاوس پيکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقيق آن نقش زيبا
سخن هائي نگارين تر ز ديبا
کزان افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمين و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشي کواکب در جنابش
به سرهنگي سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهي بگذر آن ديگر شمار است
هنوزم ناز دولت مينمائي
هنوز از راه جباري در آئي
هنوزت در سر از شاهي غرور است
دريغا کاين غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بي نيازي
ترا شاهي رسد يا عشقبازي
درين گرمي که باد سرد بايد
دل آسانست با دل درد بايد
نياز آرد کسي کو عشق باز است
که عشق از بي نيازان بي نياز است
نسازد عاشقي با سرفرازي
که بازي برنتابد عشق بازي
من آن مرغم که بر گل ها پريدم
هواي گرم تابستان نديدم
چو گل بودم ملک بانوي سقلاب
کنون دژ بانوي شيشه ام چو جلاب
چو سبزه لب به شير برف شستم
چو گل بر چشمه هاي سرد رستم
درين گور گلين و قصر سنگين
به اميد تو کردم صبر چندين
چو زر پالودم از گرمي کشيدن
فسردم چون يخ از سردي چشيدن
نه دستي کين جرس بر هم توان زد
نه غمخواري که با او دم توان زد
همه وقتي ترا پنداشتم يار
همه جائي ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائي نکردي
چو دلداران مدارائي نکردي
مرا ديگر ز کشتن کي بود بيم
که جان کردم به شمشير تو تسليم
ترازو بر زمين چون يابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلي بود جائي نشينم
وگرنه بينم از خود آنچه بينم
گر از من خود نيايد هيچ کاري
که بر شايد گرفت از وي شماري
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تيري نشانم بر نشانه
چرا بايد که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبي طربهاست
هنوزم در سر از شوخي شغب هاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دريائي نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانيست
هنوزم آب در جوي جوانيست
رخم سر خيل خوبان طراز است
کمينه خيل تاشم کبر و ناز است
ولي نعمت رياحين را نسيمم
وليعهد شکر در يتيمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بيندم ديوانه گردد
عقيق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رويم ز روي گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کني ياد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سيب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سيب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلي بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازي
غزالان از من آموزند بازي
گوزن از حسرت اين چشم چالاک
ز مژگان زهر پالايد نه ترياک
گر آهو يک نظر سوي من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازي روم را در جستجويم
به بوئي باختن در گفتگويم
بهار انگشت کش شد در نکوئي
هر انگشتم و صد چون است گوئي
بدين تري که دارد طبع مهتاب
نيارد ريختن بر دست من آب
چو ياقوتم نبيذ خام گيرد
برشوت با طبرزد جام گيرد
بهشت از قصر من دارد بسي نور
عيار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکي دل ستانم
به بوسه دل نوازي نيز دانم
ز بس کاورده ام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمي کرده ام دور
ز تنگي کس به چشمم در نيايد
کسي با تنگ چشمان بر نيايد
چو بر مه مشگ را زنجير سازم
بسا شيرا کزو نخجير سازم
چو لعلم با شکر ناورد گيرد
تو مرد آر آنگهي نامرد گيرد
شکر همشيره دندان من شد
وفا هم شهري پيمان من شد
جهاني ناز دارم صد جهان شرم
دري در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلي که مي در جام ريزم
شکر در دامن بادام ريزم
اگرچه نار سيمين گشت سيبم
همان عاشق کش عاقل فريبم
رخم روزي که بفروزد جهان را
به زرنيخي فروشد ارغوان را
ز رعنائي که هست اين نرگس مست
نيالايد به خون هر کسي دست
چه شورشها که من دارم درين سر
چه مسکينان که من کشتم بر اين در
برو تا بر تو نگشايم به خون دست
که در گردن چنين خونم بسي هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنين کار
تو سنگين دل شدي من آهنين جان
چنان دل را نشايد جز چنين جان