رفتن خسرو سوي قصر شيرين به بهانه شکار

چو عالم بر زد آن زرين علم را
کز او تاراج باشد خيل غم را
ملک را رغبت نخجير برخاست
ز طالع تهمت تقصير برخاست
به فالي چون رخ شيرين همايون
شهنشه سوي صحرا رفت بيرون
خروش کوس و بانگ ناي برخاست
زمين چون آسمان از جاي برخاست
علمداران علم بالا کشيدند
دليران رخت در صحرا کشيدند
برون آمد مهين شهسواران
پياده در رکابش تاجداران
ز يکسو دست در زين بسته فغفور
ز ديگر سو سپه سالار قيصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کيقبادي کژ نهاده
نهاده غاشيه اش خورشيد بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاوياني بر سر شاه
چو لختي ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشيرهاي زرنگارش
به گرد اندر شده زرين حصارش
نبود از تيغها پيرامن شاه
به يک ميدان کسي را پيش و پس راه
در آن بيشه که بود از تير و شمشير
زبان گاو برده زهره شير
دهان دور باش از خنده مي سفت
فلک را دور باش از دور مي گفت
سواد چتر زرين باز بر سر
چو بر مشکين حصاري برجي از زر
گر افتادي سر يکسو زن از ميغ
نبودي جاي سوزن جز سر تيغ
نفير چاوشان از دور شو دور
ز گيتي چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمين را چند فرسنگ
زمين از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنيبت کش و شاقان سرائي
روانه صدصد از هر سو جدائي
غريو کوس ها بر کوهه پيل
گرفته کوه و صحرا ميل در ميل
ز حلقوم دراهاي درفشان
مشبکهاي زرين عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همي شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بويهاي خوش در آتش
هزاران طرف زرين طوق بسته
همه ميخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامي درستي باز ماند
غريبي گر گذر کردي بر آن راه
بدانستي که کرد آنجا گذر شاه
بدين آيين چو بيرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا مي دارد آهنگ
چنين فرمود خورشيد جهانگير
که خواهم کرد روزي چند نخجير
چو در ناليدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صيدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالي شد از کبک و کبوتر
يکي هفته در آن کوه و بيابان
نرستند از عقابينش عقابان
پياپي هر زمان نخجير مي کرد
به نخجيري دگر تدبير مي کرد
بنه در يک شکارستان نمي ماند
شکارافکن شکارافکن همي راند
وز آنجا همچنان بر دست زيرين
رکاب افشاند سوي قصر شيرين
وز آنجا همچنان بر دست زيرين
رکاب افشاند سوي قصر شيرين
به يک فرسنگي قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله مي بست
زمستان بود و باد سرد مي جست
زمين کز سردي آتش داشت در زير
پرند آب را مي کرد شمشير
اگر چه جاي باشد گرمسيري
نشايد کرد با سرما دليري
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگيز شد عود قماري
هوا مي کرد خود کافور باري
به آسايش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پويه چون پيل
خناق شب کبودش کرد چون نيل
طبيبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخي از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبيذي چند خورد از دست ساقي
نماند از شادماني هيچ باقي
چو آشوب نبيذش در سر افتاد
تقاضاي مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبديز بنشست
سوي قصر نگارين راند سرمست
دل از مستي شده رقاص با او
غلامي چند خاص الخاص با او
خبر کردند شيرين را رقيبان
که اينک خسرو آمد بي نقيبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسيد
وزان پرواز بي هنگام ترسيد
حصار خويش را در داد بستن
رقيبي چند را بر در نشستن
به دست هر يک از بهر نثارش
يکي خون زر که بي حد بدشمارش
ز مقراضي و چيني بر گذرگاه
يکي ميدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود مي سوخت
به بام قصر بر شد چون يکي ماه
نهاده گوش بر در ديده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سناني
بر او از خون نشانده ديده باني
بر آمد گردي از ره توتيا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پديد آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگي رسته از زين خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پيکري در نيمه دوش
کلاه خسروي بر گوشه گوش
رخي چون سرخ گل نو بر دميده
خطي چون غاليه گردش کشيده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابي چو نرگس هاي مستش
گلش زير عرق غواص گشته
تذروش زير گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر يک از گل دسته دسته
چو شيرين ديد خسرو را چنان مست
ز پاي افتاده و شد يکباره از دست
ز بيهوشي زماني بي خبر ماند
به هوش آمد به کار خويش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختي ز تندي رام گردم
چو ويسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشيده باشم
چو نتوانم نه من کوشيده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دويدند
زر افشاندند و ديباها کشيدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بين تا در چه کارند
ملک بر فرش ديباهاي گلرنگ
جنيبت راند و سوي قصر شد تنگ
دري ديد آهنين در سنگ بسته
ز حيرت ماند بر در دل شکسته
نه روي آنکه از در باز گردد
نه راي آنکه قفل انداز گردد
رقيبي را به نزد خويشتن خواند
که ما را نازنين بر در چرا ماند
چه تلخي ديد شيرين در من آخر
چرا در بست ازينسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامي
فرستادست نزديکت پيامي
که مهماني به خدمت مي گرايد
چه فرمائي در آيد يا نيايد
تو کاندر لب نمک پيوسته داري
به مهمان بر چرا در بسته داري
درم بگشاي کاخر پادشاهم
به پاي خويشتن عذر تو خواهم
تو خود داني که من از هيچ رائي
ندارم با تو در خاطر خطائي
ببايد با منت دمساز گشتن
ترا ناديده نتوان بازگشتن
و گر خواهي که اينجا کم نشينم
رها کن کز سر پايت ببينم
بدين زاري پيامي شاه مي گفت
شکر لب مي شنيد و آه مي گفت
کنيزي کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خيز و بيرون رو سوي شاه
فلان شش طاق ديبا را برون بر
بزن با طاق اين ايوان برابر
ز خارو خاره خالي کن ميانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرين دروي بگستر
بيار آن کرسي شش پايه زر
بنه در پيشگاه و شقه در يند
پس آنگه شاه را گو کاي خداوند
نه ترک اين سرا هندوي اين بام
شهنشه را چنين دادست پيغام
پرستار تو شيرين هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنين گفت
که گر مهمان مائي ناز منماي
به هر جا کت فرود آرم فرود آي
صواب آن شد ز روي پيش بيني
که امروزي درين منظر نشيني
من آيم خود به خدمت بر سر کاخ
زمين بوسم به نيروي تو گستاخ
بگوئيم آنچه ما را گفت بايد
چو گفتيم آن کنيم آنگه که شايد
کنيز کاردان بيرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتيب کرد آيين زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شيرين ز خجلت گشته پر خوي
که نزل شاه چون سازد پياپي
چو از نزل زرافشاني بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلي دگر ساخت
بدست چاشني گيري چو مهتاب
فرستادش ز شربت هاي جلاب
پس آنگه ماه را پيرايه بر بست
نقاب آفتاب از سايه بر بست
فرو پوشيد گلناري پرندي
بر او هر شاخ گيسو چون کمندي
کمندي حلقه وار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهاني حلقه در گوش
حمايل پيکري از زر کاني
کشيده بر پرندي ارغواني
سر آغوشي بر آموده به گوهر
به رسم چينيان افکنده بر سر
سيه شعري چو زلف عنبرافشان
فرود آويخت بر ماه درفشان
بدين طاوس کرداري همائي
روان شد چون تذروي در هوائي
نشاط دلبري در سر گرفته
نيازي ديده نازي در گرفته
سوي ديوار قصر آمد خرامان
زمين بوسيد شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسي لعل
سم شبديز را کرد آتشين نعل
همان صد دانه مرواريد خوشاب
به فرق افشان خسرو کرد پرتاب