مناظره خسرو با فرهاد

نخستين بار گفتش کز کجائي
بگفت از دار ملک آشنائي
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست
بگفت از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدينسان؟
بگفت از دل تو مي گوئي من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست
بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب
بگفت آري چو خواب آيد کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کي کني پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامي در سرايش
بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا گر کند چشم تو را ريش
بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا گر کسيش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نيابي سوي او راه
بگفت از دور شايد ديد در ماه
بگفتا دوري از مه نيست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داري
بگفت اين از خدا خواهم به زاري
بگفتا گر به سر يابيش خوشنود
بگفت از گردن اين وام افکنم زود
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت از دوستان نايد چنين کار
بگفت آسوده شو که اين کار خامست
بگفت آسودگي بر من حرام است
بگفتا رو صبوري کن درين درد
بگفت از جان صبوري چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نيست
بگفت اين دل تواند کرد دل نيست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقي خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند اين هر دو بي دوست
بگفتا در غمش مي ترسي از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هيچ هم خوابيت بايد
بگفت ار من نباشم نيز شايد
بگفتا چوني از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خيالش
بگفت از دل جدا کن عشق شيرين
بگفتا چون زيم بي جان شيرين
بگفت او آن من شد زو مکن ياد
بگفت اين کي کند بيچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وي نگاهي
بگفت آفاق را سوزم به آهي
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نيامد بيش پرسيدن صوابش
به ياران گفت کز خاکي و آبي
نديدم کس بدين حاضر جوابي
به زر ديدم که با او بر نيايم
چو زرش نيز بر سنگ آزمايم
گشاد آنگه زبان چون تيغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنياد
که ما را هست کوهي بر گذرگاه
که مشکل مي توان کردن بدو راه
ميان کوه راهي کند بايد
چنانک آمد شد ما را بشايد
بدين تدبير کس را دسترس نيست
که کار تست و کار هيچ کس نيست
به حق حرمت شيرين دلبند
کز اين بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدين حاجت در آري
چو حاجتمندم اين حاجت برآري
جوابش داد مرد آهنين چنگ
که بردارم ز راه خسرو اين سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنين شرطي به جاي آورده باشم
دل خسرو رضاي من بجويد
به ترک شکر شيرين بگويد
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازين شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شايد بريدن
و گر برد کجا شايد کشيدن
به گرمي گفت کاري شرط کردم
و گر زين شرط برگردم نه مردم
ميان دربند و زور دست بگشاي
برون شو دست برد خويش بنماي
چو بشنيد اين سخن فرهاد بي دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهي کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بي ستونش
به حکم آنکه سنگي بود خارا
به سختي روي آن سنگ آشکارا
ز دعوي گاه خسرو با دلي خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تيشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسي نگهداشت
بر او تمثال هاي نغز بنگاشت
به تيشه صورت شيرين بر آن سنگ
چنان بر زد که ماني نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تيشه تيز
گزارش کرد شکل شاه و شبديز
بر آن صورت شنيدي کز جواني
جوانمردي چه کرد از مهرباني
وزان دنبه که آمد پيه پرورد
چه کرد آن پيرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنيه شير مردي زان تله رست
چو پيه از دنيه زانسان ديد بازي
تو بر دنبه چرا پيه مي گدازي
مکن کين ميش دندان پير دارد
به خوردن دنبه اي دلگير دارد
چو برنج طالعت نآمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا بايد ذنب وار