آغاز عشق فرهاد

پري پيکر نگار پرنيان پوش
بت سنگين دل سيمين بنا گوش
در آن وادي که جائي بود دلگير
نخوردي هيچ خوردي خوشتر از شير
گرش صدگونه حلوا پيش بودي
غذاش از ماديان و ميش بودي
از او تا چارپايان دورتر بود
ز شير آوردن او را دردسر بود
که پيرامون آن وادي به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جاي دگر داشت
دل شيرين حساب شير مي کرد
چه فن سازد در آن تدبير مي کرد
که شير آوردن از جائي چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سياه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرين حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه مي پيچيد تا روز
نشسته پيش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعي سخنها
از اين انديشه کان سرو سهي داشت
دل فرزانه شاپور آگهي داشت
چو گلرخ بيش او آن قصه بر گفت
نيوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پري را
ستودش چون عطارد مشتري را
که هست اينجا مهندس مردي استاد
جواني نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائي
مجسطي دان و اقليدس گشائي
به تيشه چون سر صنعت بخارد
زمين را مرغ بر ماهي نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چين بر سنگ بندد
به پيشه دست بوسندش همه روم
به تيشه سنگ خارا را کند موم
به استادي چنين کارت بر آيد
بدين چشمه گل از خارت بر آيد
بود هر کار بي استاد دشوار
نخست استاد بايد آنگهي کار
شود مرد از حساب انگشتري گر
وليک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهي فرمان پذيرم
به دست آوردنش بر دست گيرم
که ما هر دو به چين همزاد بوديم
دو شاگرد از يکي استاد بوديم
چو هر مايه که بود از پيشه برداشت
قلم بر من فکند او تيشه برداشت
چو شاپور اين حکايت را بسر برد
غم شير از دل شيرين بدر برد
چو روز آيينه خورشيد دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمين را
بدست آورد فرهاد گزين را
به شادروان شيرين برد شادش
به رسم خواجگان کرسي نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهي
کز او آمد خلايق را شکوهي
چو يک پيل از ستبري و بلندي
به مقدار دو پيلش زورمندي
رقيبان حرم به نواختندش
به واجب جايگاهي ساختندش
برون پرده فرهاد ايستاده
ميان در بسته و بازو گشاده
در انديشه که لعبت باز گردون
چه بازي آردش زان پرده بيرون
جهان ناگه شبيخون سازيي کرد
پس آن پرده لعبت بازيي کرد
به شيرين خنده هاي شکرين ساز
در آمد شکر شيرين به آواز
دو قفل شکر از ياقوت برداشت
وزو ياقوت و شکر قوت برداشت
رطب هائي که نخلش بار مي داد
رطب را گوشمال خار مي داد
به نوش آباد آن خرمان در شير
شکر خواند انگبين را چاشني گير
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنيدم نام او شيرين از آن بود
که در گفتن عجب شيرين زبان بود
ز شيريني چه گويم هر چه خواهي
بر آوازش بخفتي مرغ و ماهي
طبرزد را چو لب پرنوش کردي
ز شکر حلقه ها در گوش کردي
در آن مجلس که او لب برگشادي
نبودي تن که حالي جان ندادي
کسي را کان سخن در گوش رفتي
گر افلاطون بدي از هوش رفتي
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمي خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهي شغب ناک
چو مصروعي ز پاي افتاد بر خاک
به روي خاک مي غلتيد بسيار
وز آن سر کوفتن پيچيد چون مار
چو شيرين ديدکان آرام رفته
دلي دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کي داننده استاد
چنان خواهم که گرداني مرا شاد
مراد من چنان است اي هنرمند
که بگشائي دل غمگينم از بند
به چابک دستي و استاد کاري
کني در کار اين قصر استواري
گله دور است و ما محتاج شيريم
طلسمي کن که شير آسان بگيريم
ز ما تا گوسفندان يک دو فرسنگ
ببايد کند جوئي محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شير دوشند
پرستارانم اين جا شير نوشند
ز شيرين گفتن و گفتار شيرين
شده هوش از سر فرهاد مسکين
سخن ها را شنيدن مي توانست
وليکن فهم کردن مي ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزي بر ديده انگشت
حکايت باز جست از زير دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه مي گويد بگوئيد
ز من کامي که مي جويد بجوئيد
رقيبان آن حکايت بر گرفتند
سخن هائي که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن انديشه فرهاد
فکند آن حکم را بر ديده بنياد
در آن خدمت به غايت چابکي داشت
که کار نازنينان نازکي داشت
از آنجا رفت بيرون تيشه در دست
گرفت از مهرباني پيشه در دست
چنان از هم دريد اندام آن بوم
که مي شد زير زخمش سنگ چون موم
به تيشه روي خارا مي خراشيد
چو بيد از سنگ مجرا مي تراشيد
به هر تيشه که بر سنگ آزمودي
دو هم سنگش جواهر مزد بودي
به يک ماه از ميان سنگ خارا
چو دريا کرد جوئي آشکارا
ز جاي گوسفندان تا در کاخ
دو رويه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضه اي بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتيب کرد از سنگ جوئي
که در درزش نمي گنجيد موئي
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتي زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نيايد تيشه در کار
اگر صد کوه بايد کند پولاد
زبون باشد به دست آدميزاد
چه چاره کان بني آدم نداند
به جز مردن کزان بيچاره ماند
خبر بردند شيرين را که فرهاد
به ماهي حوضه بست و جوي بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگير
به حوض آيد به پاي خويشتن شير
بهشتي پيکر آمد سوي آن دشت
بگرد جوي شير و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزيده
نکرد است آدمي هست آفريده
بلي باشد ز کار آدمي دور
بهشت و جوي شير و حوضه و حور
بسي بر دست فرهاد آفرين کرد
که رحمت بر چنان کس کاين چنين کرد
چو زحمت دور شد نزديک خواندش
ز نزديکان خود برتر نشاندش
که استاديت را حق چون گذاريم
که ما خود مزد شاگردان ندرايم
ز گوهر شب چراغي چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزي هر دري مانند تاجي
وزو هر دانه شهري راخراجي
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاين بستان و بفروش
چو وقت آيد کزين به دست يابيم
ز حق خدمتت سر بر نتابيم
بر آن گنجينه فرهاد آفرين خواند
ز دستش بستد و در پايش افشاند
وز آنجا راه صحرا تيز برداشت
چو دريا اشک صحرا ريز برداشت
ز بيم آنکه کار از نور مي شد
به صد مردي ز مردم دور مي شد