جنگ خسرو با بهرام و گريختن بهرام

چو روزي چند شاه آنجا طرب کرد
به ياري خواستن لشگر طلب کرد
سپاهي داد قيصر بي شمارش
به زر چون زر مهيا کرد کارش
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روي هامون کوه در کوه
چو کوه آهنين از جاي جنبيد
زمين گفتي که سر تا پاي جنبيد
چهل پنجه هزاران مرد کاري
گزين کرد از يلان کار زاري
شبيخون کرد و آمد سوي بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
چو آگه گشت بهرام جهانگير
به جنگ آمد چو شير آيد به نخجير
ولي چون بخت روباهي نمودش
ز شيري و جهانگيري چه سودش
دو لشگر روبرو خنجر کشيدند
جناح و قلب را صف بر کشيدند
ترنک تير و چاکا چاک شمشير
دريده مغز پيل و زهره شير
غريو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنيبت هاي زرين نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
صهيل تازيان آتشين جوش
زمين را ريخته سيماب درگوش
سواران تيغ برق افشان کشيده
هژبران سربسر دندان کشيده
اجل بر جان کمين سازي نموده
قيامت را يکي بازي نموده
سنان بر سينه ها سر تيز کرده
جهان را روز رستاخيز کرده
ز بس نيزه که بر سر بيشه بسته
هزيمت را ره انديشه بسته
در آن بيشه نه گور از شير مي رست
نه شير از خوردن شمشير مي رست
چنان مي شد به زير درع ها تير
که زير پرده گل باد شبگير
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
زره برهاي از زهر آب داده
زره پوشان کين را خواب داده
ز موج خون که بر مي شد به عيوق
پر از خون گشته طاسکهاي منجوق
به سوک نيزه هاي سر فتاده
صبا گيسوي پرچم ها گشاده
به مرگ سروران سر بريده
زمين جيب آسمان دامن دريده
حمايل ها فکنده هر کسي زير
يکي شمشير و ديگر زخم شمشير
فرو بسته در آن غوغاي ترکان
زبانک ناي ترکي ناي ترکان
حرير سرخ بيرق ها گشاده
نيستاني بد آتش در فتاده
نه چندان تيغ شد بر خون شتابان
که باشد ريگ و سنگ اندر بيابان
نه چندان تير شد بر ترک ريزان
که ريزد برگ وقت برگ ريزان
نهاده تخت شه بر پشت پيلي
کشيده تيغ گرداگرد ميلي
بزرگ اميد پيش پيل سرمست
به ساعت سنجي اصطرلاب در دست
نظر مي کرد و آن فرصت همي جست
که بازار مخالف کي شود سست
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است اين لحظه درياب
به نطع کينه بر چون پي فشردي
در افکن پيل و شه رخ زن که بردي
ملک در جنبش آمد بر سر پيل
سوي بهرام شد جوشنده چون نيل
بر او زد پيل پاي خويشتن را
به پاي پيل برد آن پيل تن را
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پيروز
ز خون چندان روان شد جوي در جوي
که خون مي رفت و سر مي برد چون گوي
کمند روميان بر شکل زنجير
چو موي زنگيان گشته گره گير
به هندي تيغ هرکس را که ديدند
سرش چون طره هندو بريدند
دماغ آشفته شد بهراميان را
چنانک از روشني سرساميان را
ز چنداني خلايق کس نرسته
مگر بهرام و بهري چند خسته
ز شيري کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد يافت
ز چشم نيک ديدن چشم بد يافت
نديدم کس که خود را ديد و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پيچيد بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسي داند چنين سوخت
مشعبد را نبايد بازي آموخت
کدامين سرو را داد او بلندي
که بازش خم نداد از دردمندي
کدامين سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهي صافي توان خوردن گهي درد
چو شادي را و غم را جاي روبند
به جائي سر به جائي پاي کوبند
به جائي ساز مطرب بر کشد ساز
به جائي مويه گر بر دارد آواز
هر آوازي که هست از ساز و از سوز
درين گنبد که مي بيني به يک روز
تنوري سخت گرمست اين علف خوار
تو خواهي پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقي توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگي تندخيز است
ز راهش عقل را جاي گريز است
نشايد بر کسي کرد استواري
که ننموده است با کس سازگاري
چو بر بهرام چوبين تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشير و هم تخت
سوي چين شد بر ابرو چين سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسي رفت
درين پرده چنين بازي بسي رفت