افسانه سرائي ده دختر

فرنگيس اولين مرکب روان کرد
که دولت در زمين گنجي نهان کرد
از آن دولت فريدوني خبر داشت
زمين را باز کرد آن گنج برداشت
سهيل سيمتن گفتا تذروي
به بازي بود در پائين سروي
فرود آمد يکي شاهين به شبگير
تذرو نازنين را کرد نخجير
عجب نوش شکر پاسخ چنين گفت
که عنبر بو گلي در باغ بشگفت
بهشتي مرغي آمد سوي گلزار
ربود آن عنبرين گل را به منقار
از آن به داستاني زد فلکناز
که ما را بود يک چشم از جهان باز
به ما چشمي دگر کرد آشنائي
دو به بيند ز چشمي روشنائي
هميلا گفت آبي بود روشن
روان گشته ميان سبز گلشن
جوان شيري بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان تر کرد ناگاه
همايون گفت لعلي بود کاني
ز غارتگاه بياعان نهاني
در آمد دولت شاهي به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
سمن ترک سمن بر گفت يکروز
جدا گشت از صدف دري شب افروز
فلک در عقد شاهي بند کردش
به ياقوتي دگر پيوند کردش
پريزاد پريرخ گفت ماهي
به بازي بود در نخجير گاهي
بر آمد آفتابي ز آسمان بيش
کشيد آن ماه را در چنبر خويش
ختن خاتون چنين گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادي قصب پوش
به دو پيوست ناگه سروي آزاد
که خوش باشد به يکجا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نيز تنها بود يک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتري در زهره پيوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شيرين انگبيني بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ آميزي صنعت من آنم
که در حلواي ايشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوي ياد
که احسنت اي جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشيد
ز يکديگر مبريد و ملخشيد
سخن چون بر لب شيرين گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمين مي ديد و مي گفت
که دل بي عشق بود و يار بي جفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضاي عشق اگرچه سر نبشته است
مرا اين سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوي اين نقش زيباست
ز سرخي نقش رويم نقش ديباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کيخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سايه او تاجور باد
نديمش بخت و دولت راهبر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باري
سيه شيري بد اندر مرغزاري
گوزني بر ره شير آشيان کرد
رسن در گردن شير ژيان کرد
من آن شيرم که شيرينم به نخجير
به گردن بر نهاد از زلف زنجير
اگر شيرين نباشد دستگيرم
چو شمع از سوزش بادي بميرم
و گر شير ژيان آيد به حربم
چو شيرين سوي من باشد به چربم
حريفان جنس و ياران اهل بودند
به هر حرفي که مي شد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستي زني حالي شود پاک
دگر ره طبع شيرين گرم تر گشت
دلش در کار خسرو نرم تر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاين را نوش کن نوش
بخور کين جام شيرين نوش بادت
به جز شيرين همه فرموش بادت
ملک چون گل شدي هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهي گفت اي قدح شب رخت بندد
تو بگري تلخ تا شيرين بخندند
گهي گفت اي سحر منماي دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتري مي باخت تا روز
ببرد انگشتري چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتري خواست
بتان چون يافتند از خرمي بهر
شدند از ساحت صحرا سوي شهر
جهان خوردند و يک جو غم نخوردند
ز شادي کاه برگي کم نکردند
چو آمد شيشه خورشيد بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شيشه تنگ
دگر ره شيشه مي بر گرفتند
چو شيشه باده ها بر سر گرفتند
بر آن شيشه دلان از ترکتازي
فلک را پيشه گشته شيشه بازي
به مي خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشينه گفتند
همان لعل پرندوشينه سفتند
دل خسرو ز عشق يار پرجوش
به ياد نوش لب مي کرد مي نوش
مي رنگين زهي طاوس بي مار
لب شيرين زهي خرماي بيخار
نهاده بر يکي کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن مي خورد و زان گل بوي برداشت
پي دل جستن دلجوي برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شيريني سوي شيرين نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته اي چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
هم از راه اشارت هاي فرخ
حديث خويشتن را يافت پاسخ
سخنها در کرشمه مي نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
همه شب پاسباني پيشه کردند
بسي شب را درين انديشه کردند
ز گرمي روي خسرو خوي گرفته
صبوح خرمي را پي گرفته
که شيرين را چگونه مست يابد
بر آن تنگ شکر چون دست يابد
نمي افتاد فرصت در ميانه
که تير خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به ديدار دل افروز
طرب مي کرد و خوش مي بود تا روز
چو بر شبديز شب گلگون خورشيد
ستام افکند چون گلبرگ بربيد
مه و خورشيد دل در صيد بستند
به شبديز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوي شهرود
بنا کردند شهري از مي و رود
گهي بر گرد شط بستند زنجير
ز مرغ و ماهي افکندند نخجير
گهي بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از مي و رود
گهي راندند سوي دشت مندور
تهي کردنددشت از آهو و گور
بدينسان روزها تدبير کردند
گهي عشرت گهي نخجير کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائي انجم کله بربست
عروس شاه نيز از حجله برخاست
به روي خويشتن مجلس بياراست
عروسان دگر با او شده يار
همه مجلس عروس و شاه بيکار
شکر بسيار و بادام اندکي بود
کبوتر بي حد و شاهين يکي بود
همه بر ياد خسرو مي گرفتند
پياپي خوشدلي را بي گرفتند
شبي بي رود و رامشگر نبودند
زماني بي مي و ساغر نبودند
مي و معشوق و گلزار و جواني
ازين خوشتر نباشد زندگاني
تماشاي گل و گلزار کردن
مي لعل از کف دلدار خوردن
حمايل دستها در گردن يار
درخت نارون پيچيده بر نار
به دستي دامن جانان گرفتن
به ديگر دست نبض جان گرفتن
گهي جستن به غمزه چاره سازي
گهي کردن به بوسه نرد بازي
گه آوردن بهارتر در آغوش
گهي بستن بنفشه بر بناگوش
گهي در گوش دلبر راز گفتن
گهي غم هاي دل پرداز گفتن
جهان اينست و اين خود در جهان نيست
و گر هست اي عجب جز يک زمان نيست