صفت بهار و عيش خسرو و شيرين

چو پير سبز پوش آسماني
ز سبزه بر کشد بيخ جواني
جوانان را و پيران را دگر بار
به سرسبزي در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسي بر آرد
بنفشه پر طاوسي بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شيرين جان خسرو
جهان مي کرد عهد خرمي نو
چو از خرم بهار و خرمي دوست
به گلها بر دريد از خرمي پوست
گل از شادي علم در باغ مي زد
سپاه فاخته بر زاغ مي زد
سمن ساقي و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگيخته هر سو خروشي
زده بر گاو چشمي پيل گوشي
زمين نطع شقايق پوش گشته
شقايق مهد مرزن گوش گشته
سهي سرو از چمن قامت کشيده
ز عشق لاله پيراهن دريده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرين را بنا گوش
عروسان رياحين دست بر روي
شگرفان شکوفه شانه در موي
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مرواريد بسته
نموده ناف خاک آبستني ها
ز ناف آورده بيرون رستنيها
غزال شير مست از دلنوازي
بگرد سبزه با مادر به بازي
تذروان بر رياحين پر فشانده
رياحين در تذروان پر نشانده
زهر شاخي شکفته نو بهاري
گرفته هر گلي بر کف نثاري
نواي بلبل و آواي دراج
شکيب عاشقان را داده تاراج
چنين فصلي بدين عاشق نوازي
خطا باشد خطا بي عشق بازي
خرامان خسرو و شيرين و شب و روز
بهر نزهت گهي شاد و دل افروز
گهي خوردند مي در مرغزاري
گهي چيدند گل در کوهساري
رياحين بر رياحين باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنيبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهاي شيرين شکرخند
ني شهرود را کرده ني قند
همان رونق ز خوبيش آن طرف را
که از باران نيساني صدف را
عبير ارزان ز جعد مشکبيزش
شکر قربان ز لعل شهد خيزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از ديوان شاهي
به گلبن داده تشريف سپاهي
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگي بر گل زدي دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش