نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

شباهنگام کاين عنقاي فرتوت
شکم پر کرد ازين يک دانه ياقوت
به دشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش مي در جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست
رياحين زير پاي و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرين بر سر آورد
بر آن پيروزه تخت آن تاجداران
رها کردند مي بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دير پري سوز
پريدند آن پريرويان به يک روز
در آن مينوي ميناگون چميدند
فلک را رشته در مينا کشيدند
بساطي سبز چون جان خردمند
هوائي معتدل چون مهر فرزند
نسيمي خوشتر از باد بهشتي
زمين را در به دريا گل به کشتي
شقايق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهاي حمري
نواي بلبل و آواز قمري
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمايل بر شمايل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلاي نوش بر نوش
بدان گلشن رسيد آن نقش پرداز
همان نقش نخستين کرد آغاز
پري پيکر چو ديد آن سبزه خوش
به مي بنشست با جمعي پريوش
دگر ره ديد چشم مهربانش
در آن صورت که بود آرام جانش
شگفتي ماند از آن نيرنگ سازي
گذشت انديشه کارش ز بازي
دل سرگشته را دنبال برداشت
به پاي خود شد آن تمثال برداشت
در آن آيينه ديد از خود نشاني
چو خود را يافت بي خود شد زماني
چنان شد در سخن ناساز گفتن
کزان گفتن نشايد باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گير
همائي را نگر چون کرد نخجير
در آن چشمه که ديوان خانه کردند
پري را بين که چون ديوانه کردند
به چاره هر کجا تدبير سازند
نه مردم ديو را نخجير سازند
چو آن گل برگ رويان بر سر خاک
گل صد برگ را ديدند غمناک
بدانستند کان کار پري نيست
عجب کاريست کاري سرسري نيست
از آن پيشه پشيماني گرفتند
بر آن صورت ثناخواني گرفتند
که سر بازي کنيم و جان فشانيم
مگر کاحوال صورت باز دانيم
چو شيرين ديد که ايشان راستگويند
به چاره راست کردن چاره جويند
به ياري خواستن بنمود زاري
که ياران را ز يارانست ياري
ترا از يار نگريزد بهر کار
خداي است آنکه بي مثل است و بي يار
بسا کارا که از ياري برآيد
به بايد يار تا کاري برآيد
بدان بت پيکران گفت آن دلارام
کز اين پيکر شدم بي صبر و آرام
بيا تا اين حديث از کس نپوشيم
بدين تمثال نوشين باده نوشيم
دگر باره نشاط آغاز کردند
مي آوردند و عشرت ساز کردند
پياپي شد غزلهاي فراقي
بر آمد بانک نوشا نوش ساقي
بت شيرين نبيد تلخ در دست
از آن تلخي و شيريني جهان مست
بهر نوبت که مي بر لب نهادي
زمين را پيش صورت بوسه دادي
چو مستي عاشقي را تنگ تر کرد
صبوري در زمان آهنگ در کرد
يکي را زان بتان بنشاند در راه
که هر کس را که بيني بر گذرگاه
نظر کن تا درين سامان چو پويد
وزين صورت به پرسش تا چه گويد
بسي پرسيده شد پنهان و پيدا
نمي شد سر آن صورت هويدا
تن شيرين گرفت از رنج سستي
کز آن صورت ندادش کس درستي
در آن اندوه مي پيچيد چون مار
فشاند از جزعها لولوي شهوار