در مدح شاه مظفرالدين قزل ارسلان

سبک باش اي نسيم صبح گاهي
تفضل کن بدان فرصت که خواهي
زمين را بوسه ده در بزم شاهي
که دارد بر ثريا بارگاهي
جهان بخش آفتاب هفت کشور
که دين و دولت ازوي شد مظفر
شه مشرق که مغرب را پناهست
قزل شه کافسرش بالاي ماهست
چو مهدي گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق يتاقش
نگينش گر نهد يک نقش بر موم
خراج از چين ستاند جزيت از روم
اگر خواهد به آب تيغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمه زنگ
گرش بايد به يک فتح الهي
فرو شويد ز هندوستان سياهي
ز بيم وي که جور از دور بر دست
چو برق ار فتنه اي زاد است مردست
چو ابر از جودهاي بي دريغش
جهان روشن شده مانند تيغش
سخاي ابر چون بگشايد از بند
بصد تري فشاند قطره اي چند
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر
به خورشيدي سريرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفيش معروف
زمين هفت است و گر هفتاد بودي
اگر خاکش نبودي باد بودي
زحل گر نيستي هندوي اين نام
بدين پيري در افتادي ازين بام
ارس را در بيابان جوش باشد
چو در دريا رسد خاموش باشد
اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدين درگه چه بوسد جز سر خاک
اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
از آن منسوج کو را دور دادست
به چار ارکان کمربندي فتادست
وزان خلعت که اقبالش بريدست
به هفت اختر کله واري رسيدست
وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنين باشد بسوزد
چو ديو از آهنش دشمن گريزد
که بر هر شخص کافتد برنخيزد
ز تيغي کانچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زکال از دود خصمش عود گردد
که مريخ از ذنب مسعود گردد
حياتش با مسيحا هم رکابست
صبوحش تا قيامت در حسابست
به آب و رنگ تيغش برده تفضيل
چو نيلوفر هم از دجله هم از نيل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دري دارد چو دريا باز کرده
کس از درياي فضلش نيست محروم
ز درويش خزر تا منعم روم
پي موريست از کين تا به مهرش
سر موئيست از سر تا سپهرش
هر آن موري که يابد بر درش بار
سليمانيش بايد نوبتي دار
هر آن پشه که برخيزد ز راهش
سر نمرود زيبد بارگاهش
زناف نکته نامش مشک ريزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خيزد
ز ادراکش عطارد خوشه چينست
مگر خود نام خانش خوشه زينست
چو بر دريا زند تيغ پلالک
به ماهي گاو گويد کيف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گيرد
فلک را حلقه در دروازه گيرد
ضميرش کاروانسالار غيب است
توانا را ز دانائي چه عيب است
به مجلس گر مي و ساقي نماند
چو باقي ماند او باقي نماند
از آن عهده که در سر دارد اين عهد
بدين مهدي توان رستن از اين مهد
اگر طوفان بادي سهمناکست
سليماني چنين داري چه باکست
اگر خود مار ضحاکي زند نيش
چو در خيل فريدوني مينديش
بر اهل روزگار از هر قراني
نيامد بي ستمکاري زماني
ز خسف اين قران ما را چه بيمست
که دارا دادگر داور رحيمست
قراني را که با اين داد باشد
چو فال از باد باشد باد باشد
جهان از درگهش طاقي کمينه است
بر اين طاق آسمان جام آبگينه است
بر آن اوج از چو ما گردي چه خيزد
که ابر آنجا رسد آبش بريزد
بر آن درگه چو فرصت يابي اي باد
بيار اين خواجه تاش خويش را ياد
زمين بوسي کن از راه غلامي
چنان گو کاين چنين گويد نظامي
که گر بودم ز خدمت دور يک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که اين جمشيد ثاني
که بادش تا قيامت زندگاني
اگر برگ گلي بيند در اين باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا اين رهنموني بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود
شنيدستم که دولت پيشه اي بود
که با يوسف رخيش انديشه اي بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تيمار کار خويشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشيدندي از نور
نبردي منت يک خوشه انگور
چو دادندي گلي بر دست يارش
رخ از شادي شدي چون نوبهارش
به حکم آنکه يار او را چو جان بود
مدام از شادي او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست
بعينه با برادر هم چنانست
مباد اين درج دولت را نوردي
ميفتاد اندر اين نوشاب گردي
جمالش باد دايم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگين
گهي هندوستان سازد گهي چين
همه ترکان چين بادند هندوش
مباد از چينيان چيني برابر وش
حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنيان باد
مطيعش را زمي پر باد گشتي
چو ياغي گشت بادش تيز دشتي
چنين نزلي که يابي پرمانيش
مبارکباد بر جان و جوانيش