خطاب زمين بوس

زهي دارنده اورنگ شاهي
حوالت گاه تاييد الهي
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تيغت تا عدم موئي مسافت
فريدون دوم جمشيد ثاني
غلط گفتم که حشواست اين معاني
فريدون بود طفلي گاو پرورد
تو بالغ دولتي هم شير و هم مرد
ستد جمشيد را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهاي افلاک
گر ايشان داشتندي تخت با تاج
تو تاج و تخت مي بخشي به محتاج
کند هر پهلوي خسرونشاني
تو خود هم خسروي هم پهلواني
سليمان را نگين بود و ترا دين
سکندر داشت آيينه تو آيين
نديدند آنچه تو ديدي ز ايام
سکندر ز اينه جمشيد از جام
زهي ملک جواني خرم از تو
اساس زندگاني محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پيلست
چوبي نقش تو باشد تخت نيلست
به تيغ آهنين عالم گرفتي
به زرين جام جاي جم گرفتي
به آهن چون فراهم شد خزينه
از آهن وقف کن بر آبگينه
به دستوري حديثي چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سحر سحر پيکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم
نخستين مرغ بودم من درين باغ
گرم بلبل کني کينت و گر زاغ
به عرض بندگي دير آمدم دير
و گر دير آمدم شير آمدم شير
چه خوش گفت اين سخن پير جهانگرد
که دير آي و درست آي اي جوانمرد
در اين انديشه بودم مدتي چند
که نزلي سازم از بهر خداوند
نبودم تحفه چيپال و فغفور
که پيش آرم زمين را بوسم از دور
بدين مشتي خيال فکرت انگيز
بساط بوسه را کردم شکر ريز
اگر چه مور قربان را نشايد
ملخ نزل سليمان را نشايد
نبود آبي جز اين در مغز ميغم
و گر بودي نبودي جان دريغم
به ذره آفتابي را که گيرد
به گنجشکي عقابي را که گيرد
چه سود افسوس من کز کدخدائي
جز اين موئي ندارم در کيائي
حديث آنکه چون دل گاه و بيگاه
ملازم نيستم در حضرت شاه
نباشد بر ملک پوشيده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم
نظامي اکدشي خلوت نشينست
که نيمي سرکه نيمي انگبينست
ز طبع تر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانيست
لسان رطبم آب زندگانيست
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائي چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاري نيايد
ز من غير از دعا کاري نيايد
ندانم کرد خدمتهاي شاهي
مگر لختي سجود صبحگاهي
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشيدن
رعونت را قبا خواهم دريدن
من و عشقي مجرد باشم آنگاه
بياسايم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکني در بوسم از دور
و گر بنوازيم نور علي نور
به يک خنده گرت بايد چو مهتاب
شب افروزي کنم چون کرم شبتاب
چو دولت هر که را دادي به خود راه
نبشتي بر سرش يامير يا شاه
چو چشم صبح در هر کس که ديدي
پلاس ظلمت ازوي در کشيدي
به هر کشور که چون خورشيد راندي
زمين را بدره بدره زر فشاندي
زر افشانت همه ساله چنين باد
چو تيغت حصن جانت آهنين باد
جهان بيرون مباد از حکم و رايت
زمين خالي مباد از خاک پايت
سرت زير کلاه خسروي باد
به خسرو زادگان پشتت قوي باد
به هر منزل که مشک افشان کني راه
منور باش چون خورشيد و چون ماه
به هر جانب که روي آري به تقدير
رکابت باد چون دولت جهانگير
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور