مسمط

اي گنبد زنگارگون اي پرجنون پرفنون
هم تو شريف هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
درياي سبز سرنگون پر گوهر بي منتهي
انوار و ظلمت را مکان بر جاي و دائم تازنان
اي مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گويا وليکن بي زبان جويا وليکن بي وفا
گه خاک چون ديبا کني گه شاخ پر جوزا کني
گه خوي بد زيبا کني از باديه دريا کني
گه سنگ چون مينا کني وز نار بستاني ضيا
فرمانبر و فرماندهي قانون شادي واندهي
هم پادشاهي هم رهي بحري، بلي، ليکن تهي
تا زنده اي بر گمرهي سازنده اي با ناسزا
چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مينا بر درر و آرد پديد از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بيم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگي دختر شود خورشيد رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عريان چو پيش بت شمن
نه ياسمين و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غريب ممتحن پژمرده باغ بي نوا
اکنون صباي مشک شم آرد برون خيل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهي قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبن وشي در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ديبا نوا
گيتي بهشت آئين کند پر لؤلؤ نسرين کند
گلشن پر از پروين کند چون ابر مرکب زين کند
آهو سمن بالين کند وز نسترن جويد چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چون روي نيکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بي روان
گشته روان در وي روان پوشيده از وشي قبا
اي روزگار بي وفا اي گنده پير پر دها
احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفيق و آشنا باطن روانخوار اژدها
اي مادر فرزندخوار اي بي قرار بي مدار
احسان تو ناپايدار اي سر بسر عيب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
اي زهر خورده قند تو ببريده از پيوند تو
من نيستم فرزند تو سيرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزين اوصيا
خيرالوري بعد النبي نورالهدي في المنصب
شمس الندي في المغرب بدرالدجي في الموکب
ان لم تصدق ناصبي وانظر الي افق السما
آن شير يزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تيره رنگ المرتجي والمرتضي
همچون قمر سلطان شب عصيان درو عصيان رب
علمش رهايش را سبب بنده ش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضاي او بقا
عالي حسامش سر درو خورشيد درين را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقايق زو شنو
آن اوصيا را پيشرو قاضي ديوان انبيا
اي ناصر انصار دين از اولين وز آخرين
هرگز نبيند دوربين چون تو اميرالمؤمنين
چون روز روشن شد مبين آثار تو بر اوليا
ايشان زمين تو آسمان ايشان مکين و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلايق را ضمان
روز بزرگ تو امان اي ابتدا و انتها
اي در کمال اقصاي حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائي تا ابد
دين امام حق معد بر فضل تو ماني گوا
بنياد عز و سروري آن سيد انس و پري
قصرش ز روي برتري برتر ز چرخ چنبري
وانگشتريش از مشتري عاليتر از روي علي
گردون دليل گاه او خورشيد بنده ي جاه او
تاج زمين درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نيکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
اي کدخداي آدمي فر خدائي بر زمي
معني چشمه ي زمزمي بل عيسي بن مريمي
لابل امام فاطمي نجل نبي و اهل عبا
مر عقل را دعوي تؤي مر نفس را معني تؤي
امروز را تقوي تؤي فردوس را معني تؤي
دنيي تؤي عقبي تؤي اي يادگار مصطفي
دين پرور و اعدا شکن روزي ده و دشمن فگن
چون شير ايزد بلحسن در روزگرد انگيختن
چون جد خود شمشير زن ابر بلا اندر وغي
افلاک زير همتت مريخ دور از صولتت
برجيس بنده ي طلعتت ناصر نگفتي مدحتت
گر نيستي در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجه ي مؤيد کز خرد نفسش همي معني برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دين گسترد
باقي است آنکو پرورد باداش جاويدان بقا
اي چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تيغ جهالت را سپر ابروي کزو بر جان مطر
گر عاقلي در وي نگر تا گرددت پيدا جفا
بر سر يزدان معتمد در باش مرواريد مد
وانگه که بگشايد عقد اندامها اندر جسد
از کوش بايد تا حسد تا او کند حکمت ادا
آثار او يابند امام اندر بيان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دين و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کيوان بود
تا تيره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بيداد باد
از دين و دنيا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا