شماره ٢٧٦

اگر نه بسته اين بي هنر جهان شده اي
چرا که همچو جهان از هنر جهان شده اي؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنين ازان شده اي
چرا که مادر پير تو ناتوان نشده است
تو پيش مادر خود پيرو ناتوان شده اي؟
فريفته چه شوي اي جوان بدانکه به روي
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده اي؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانه بدمهر مهربان شده اي
به خوي تن مرو ايرا که تو عديل خرد
به سفله تن نشدي بل به پاک جان شده اي
نگاه کن که: در اين خيمه چهارستون
چو خسروان ز چه معني تو کامران شده اي
چه يافتي که بدان بر جهان و جانوران
چنين مسلط و سالار و قهرمان شده اي
زمين و نعمت او را خداي خوان تو کرد
که سوي او تو سزاي نعيم و خوان شده اي
طفيليان تو گشتند جمله جانوران
بر اين مبارک خوان و تو ميهمان شده اي
گمان مبر که بر اين کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن مير کاروان شده اي
اگر به عقل و سخن گشته اي بر اين رمه مير
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده اي؟
چرا که قول تو چون خز و پرنيان نشده است
اگر تو در سلب خز و پرنيان شده اي؟
تو را همي سخني خوب گشت بايد و خوش
تو يک جوال پي و گوشت و استخوان شده اي
تو را به حجر گکي تنگ در ببست حکيم
نه بند در تو چنين از چه شادمان شده اي؟
يقين بدان که چو ويران کنند حجره تو
همان زمان تو بر اين عالي آسمان شده اي
نهان نه اي ز بصيرت به سوي مرد خرد
اگرچه از بصر بي خرد نهان شده اي
زفضل و رحمت يزدان دادگر چه شگفت
اگر تو مير ستوران بي کران شده اي!
نگاه کن که چو دين يافتي خداي شدي
که چون خداي خداوند هندوان شده اي
اگر به دين و به دنيا نگشته اي خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده اي
به دوستان و به بيگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شده اي
اگر جهان را بنده ي تو آفريد خداي
تو پس به عکس چرا بنده جهان شده اي
بدوز چشم ز هر سوزيان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زيان شده اي
به شعر حجت گرد طمع ز روي بشوي
اگر به دل تبع پند راستان شده اي
وگر عنان خرد داده اي به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بي عنان شده اي
سخن بگو و مترس از ملامت، اي حجت
که تو به گفتن حق شهره زمان شده اي
تو نيک بختي کز مهر خاندان رسول
غريب و رانده و بي نان و خان و مان شده اي
به حب آل نبي بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنين تو مثل روان شده اي
بس است فخر تو را اين که بر رمه ي ايزد
به سان موسي سالار و سرشبان شده اي
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از اين گنگ ترجمان شده اي
گمان بد بگريزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بي گمان شده اي
به آب پند و طعام بيان و جامه علم
روان گمره را نيک ميزبان شده اي
قران کنند همي در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شده اي
تو اي ضعيف خرد ناصبي که از غم من
چو زرد بيد به ايام مهرگان شده اي
به تو همي نرسد پند دل پذيرم ازانک
تو بي تميز به گوش خرد گران شده اي
ز بهر دوستي آل مصطفي بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده اي
تو بي تميز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بداني مزدور رايگان شده اي