شماره ٢٧٥

جهانا چه در خورد و بايسته اي!
وگر چند با کس نپايسته اي
به ظاهر چو در ديده خس ناخوشي
به باطن چو دو ديده بايسته اي
اگر بسته اي را گهي بشکني
شکسته بسي نيز هم بسته اي
چو آلوده اي بيني آلوده اي
وليکن سوي شستگان شسته اي
کسي کو تو را مي نکوهش کند
بگويش: هنوزم ندانسته اي
بيابي ز من شرم و آهستگي
اگر شرمگن مرد و آهسته اي
تو را من همه راستي داده ام
تو از من همه کاستي جسته اي
زمن رسته اي تو اگر بخردي
بچه نکوهي آن را کزو رسته اي؟
به من بر گذر داد ايزد تو را
تو بر ره گذر پست چه نشسته اي
ز بهر تو ايزد درختي بکشت
که تو شاخي از بيخ او جسته اي
اگر کژ برو رسته اي سوختي
وگر راست بر رسته اي رسته اي
بسوزد کژيهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام يا پسته اي
تو تير خدائي سوي دشمنش
به تيرش چرا خويشتن خسته اي؟
چو بي راه و بي رسته گشتي، مرا
چه گوئي که بي راه و بي رسته اي؟
چو دانش بياري تو را خواسته ام
وگر دانش آري مرا خواسته اي