شماره ٢٧٣

اين تن من تو مگر بچه گردوني
بچه گردوني زيرا سوي من دوني
او همان است که بوده است وليکن تو
نه همانا که هماني، که دگرگوني
طمع خيره چه داري که شوي باقي؟
نشود چون ازلي بوده اکنوني
تو مر آن گوهر بيروني باقي را
چون يکي درج برآورده به افسوني
با تو تا مقرون است اين گهر باقي
تو به زيب و به جمال اي تن قاروني
زان گهر يافته اي اي گهر تيره،
اين قد سروي وين روي طبرخوني
ليکن آنگه که گهرت از تو شود بيرون
تو همان تيره گل گنده مسنوني
اي دروني گهر تيره، نمي داني
که دروني نشود هرگز بيروني؟
گر فزوني نپذيرد جز کاهنده
چه همي بايدت اين چونين افزوني؟
گفته باشم به حقيقت صفتت، اي تن
گرت گويم صدف لولوي مکنوني
اندر اين مرده صدف اي گهر زنده
چونکه مانده ستي بندي شده چون خوي؟
غره گردنده به درياي جهان اندر
گر نه ذوالنوني ماننده ذوالنوني
تو در اين قبه خضرا و بر اين کرسي
غرض صانع سياره و گردوني
دام و دد ديو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشيد و فريدوني
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه اي راست چنين چوني؟
خطر خويش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور ماموني
نور دادار جهان بر تو پديد آمد
تن چو زيتون شد و تو روغن زيتوني
گر به چاه اندر با بند بود خوني
اندر اين چاه تو با بند هميدوني
وگر از زندان هر زنده رها جويد
تو بر اين زندان از بهر چه مفتوني
تا از اين بازي زندان نه اي آراسته
نشوم ايمن بر تو که نه مجنوني
چاه باغ است تو را تا تو چنين فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نوني
مست مي خورده ازين سان نبود زيرا
تو چنين بي هش و مدهوش از افيوني
ديو بدگوهر از راه ببرده ستت
مست آن رهبر بدگوهر واروني
هر زمان پيش تو آيد نه همي بينيش
با عمامه ي بزر و جامه صابوني؟
چون کدو جانش ز دانش تهي و فکرت
بر چون نار بياگنده ز ملعوني
چون سر ديوان بگرفت سر منبر
هريکي ديو باستاد و ماذوني
بر ستوري امامانش گوا دارم
قدح وابقي و قليه هاروني
از بسي ژاژ که خايند چنين گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکوني
اي خردمند، مخر خيره خرافاتش
که تو باري نه چنو خربط و شمعوني
علم دين را قانون اينست که مي بيني
به خط سبز بر اين تخته قانوني
گر بر اين آب تو را تشنگيي باشد
منت جيحونم و تو برلب جيحوني
و گرم گوئي «پس گر نه تو بي راهي
چون به يمگان در بي مونس و محزوني؟»
مغزت از عنبر دين بوي نمي يابد
زانکه با دنيا هم گوشه و مقروني
واي بر من که در اين تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هاموني!
من در اين تنگي بي دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همايوني!
که تواند که بود از تو مسلمان تر
که وکيل خان يا چاکر خاتوني؟
حال جسم ما هر چون که بود شايد
نه طبرخوني مانده است و نه زريوني
تا بدين حالک دنيي نشوي غره
که چنين با سلب و مرکب گلگوني
سلب از ايمان بايدت همي زيرا
جز به ايمان نبود فردا ميموني
به يکي جاهل کز بيم کند نوشت
نوش کي گردد آن شربت طاعوني؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آيد از داوري زرعوني