شماره ٢٧٢

اي داده دل و هوش بدين جاي سپنجي
بيم است که از کبر در اين جاي نگنجي
والله که نيايد به ترازوي خرد راست
گر نعمت دنيا را با رنج بسنجي
ور مملکت روم بگيري چو سکندر
هرگز نشود ملک تو اين جاي سپنجي
وز بند و بلاي فلکي رسته نگردي
هرچند تو را بنده شود رومي و طنجي
چون روزي تو ناني و يک مشت برنج است
از بهر چه چندين به شب و روز برنجي
ور همچو خز و بز بپوشدت گليمي
خزت چه همي بايد و ديباي ترنجي
فردات تهي دست به کنجي بسپارند
هرچند ملک وار کنون بر سر گنجي
صنعت به تو ضايع شد ازيرا که شب و روز
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجي
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئي؟
ناخوش بخوري چون خر و چون غلبه بلنجي؟
وز بهر چه دادند تو را بار خدائي؟
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجي؟
زيرا که تو بيش آمدي اندر دين زيشان
پس چون نکني شکر و زيادت نلفنجي؟
امروز که شاهي و رتب فنج بينديش
زيرا که نماند ابدي شاهي و فنجي
از مکر خداوند همي هيچ نترسي
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجي
انديشه کن از بندگي امروز که بنده ت
در پيش به پاي است و تو بنشسته به شنجي
همچون کدوئي سوي نبيدو، سوي مزگت
آگنده به گاورس دو خرواري غنجي
با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفي
با مسخره و مطرب چون شير و برنجي
والله که نسجند نماز تو ازيراک
روي تو به قبله است و به دل با دف و صنجي
تا خوي تو اين است اگر گوهر سرخي
نزديک خردمند زراندود برنجي
رخسار تو را ناخن اين چرخ شکنجيد
تو چند لب و زلفک بت روي شکنجي؟
لختي به ترنج از قبل جانت ميان سخت
از بهر تن اين سست ميان چند ترنجي؟
آن است خردمند که خوردنش خلنج
زان است که تو بي خرد از کاسه خلنجي
گرگي تو که بي نفعي و بي خنج وليکن
خود روز و شب اندر طلب نفعي و خنجي
همسايه بي فايده گر شايد ما را
همسايه نيک است به افرنجه فرنجي