شماره ٢٦٥

نگه کن سحرگه به زرين حسامي
نهان کرده در لاژوردين نيامي
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقي که بيرون کشي از غمامي
يکي گند پير است شب زشت و زنگي
که زايد همي خوب رومي غلامي
وجود از عدم همچنين گشت پيدا
از اول که نوري کنون از ظلامي
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بي تفکر يله گوي عامي
که شب نيست جز نيستي ي روز چيزي
نه بي خانه اي هست موجود بامي
اگر چند هر پختني خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامي
نظامي به از بي نظامي وگرچه
نظامي نگيرد مگر بي نظامي
بسوي تمامي رود بودني ها
به قوت تمام است هر ناتمامي
تو در راه عمري هميشه شتابان
در اين ره نشايدت کردن مقامي
به منزل رسي گرچه دير است، روزي
چو مي بري از راه هر روز گامي
نبيني که ت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پيسه دامي؟
نويدت دهد هر زماني به فردا
نويدي که آن را نباشد خرامي
که را داد تا تو همي چشم داري
فزون از لباس و شراب و طعامي؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زين قيامي
يکي مرکبي داده بودم رمنده
ازين سرکشي بدخوئي بد لگامي
همي تاخت يک چند چون ديو شرزه
پس هر مرادي و عيشي و کامي
مرا ديد بر مرکبي تند و سرکش
حکيمي کريمي امامي همامي
«چرا» گفت ک «اين را لگامي نسازي
که با آن ازو نيز نايد دلامي؟»
ز هر کس بجستم فساري و قيدي
بهر رايضي نيز دادم پيامي
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامي
کنون هر حکيمي به انديشه گويد
که هرگز نديدم چنين نرم و رامي
طمع بود آنکه م همي تاخت هرسو
شب و روز با من همي زد لطامي
چو زو بازگشتم نديدم به عاجل
به دنيا و دين خود اندر قوامي
جهان هرچه دادت همي باز خواهد
نهاده است بي آب رخ چون رخامي
به هر دم کشيدن همي وام خواهي
بهر دم زدن مي دهي باز وامي
کم از دم چه باشد، چو مي باز خواهد
چرا چشم داري عطا زو حطامي؟
که ديدي که زو نعره اي زد به شادي
که زو برنياورد اي واي مامي؟
که بودي آنکه بخريد سودي ز عالم
که نستد فزون از مصيبت ورامي؟
حذر دار تا ريش نکندت ازيرا
حسامي است اين، اي برادر، حسامي
مرا داني از وي که کرده است ايمن؟
کريمي حکيمي همامي امامي
که فاني جهان از فنا امن يابد
اگر زو بيابد جواب سلامي
اگر صورتش را نديدي نديدي
به دين بر ز يزدان دادار نامي
وگر لشکر او نديدي نبيند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامي
به جودش بشست اين جهان دست از من
نه جوري کشم زو نه نيز انتقامي
برابر شدم بي طمع با اميري
که بايدش بي چاشت از شام شامي
چو من هر حلالي بدو باز دادم
چگونه فريبد مرا زو حرامي؟
سرم زير فرمان شاهي نيارد
نه تختي نه گاهي نه رودي نه جامي