شماره ٢٦٤

جهانا مرا خيره مهمان چه خواني؟
که تو ميزباني نه بس نيک خواني
کس از خوان تو سير خورده نرفته است
ازين گفتمت من که بد ميزباني
چو سيري نيابد همي کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخواني
يکي نان دهي خلق را مي وليکن
اگرشان يکي نان دهي جان ستاني
نه ام من تو را يار و درخور، جهانا
همي دانم اين من اگر تو نداني
ازيرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزاي بقا يار فاني
مرا بس نه اي تو ازيرا حقيري
اگرچه به چشمم فراخ و کلاني
ز تو سير ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برين که ت بگفتم نشاني
چو اين پنج روزم همي بس نباشي
نه بس باشيم مدت جاوداني
تو مي ماند خواهي و من جست خواهم
جهان گر توي پس مرا چون جهاني
جهانا، زبان تو من نيک دانم
اگرچه تو زي عاميان بي زباني
چو زين پيش زان سان که بودي نماندي
يقينم کزين پس بر اين سان نماني
به مردم شده ستي تو با قدر و قيمت
که زر است مردم تو را و تو کاني
چه کاني؟ ندانم همي عادت تو
که از گوهر خويش مي خون چکاني
تو، اي پير مانده به زندان پيري،
ز درد جواني چنين چون نواني؟
جوانيت بايد همي تا دگر ره
فرومايگي را به غايت رساني
ز رود و سرود و نبيد و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامراني
گرفتار اين فعل هائي تو زيرا
به دل مفسدي گر به تن ناتواني
مخالف شده ستي تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زاني
چو بازي شکسته پر و دم بماندي
جز اين نيست خود غايت بدنشاني
به حسرت جواني به تو باز نايد
چرا ژاژخائي، چرا گربه شاني؟
جواني ز ديوي نشان است ازيرا
که صحبت ندارد خرد با جواني
اگر با جواني خرد يار باشد
يکي اتفاقي بود آسماني
جوان خردمند نزديک دانا
چو دري بود کش به زر در نشاني
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
يکي اين جهاني يکي آن جهاني
جوان گر برين مهر دارد، نکوهش
نيايد ز دانا بر اين مهرباني
تو، اي پير، با اسپ کره ي جوانان
خر لنگ خود را کجا مي دواني؟
درخت خرد پيري است، اي برادر،
درختش عيان است و بارش نهاني
بيا تا ببينم چه چيز است بارت
که زردي و کوژي چو شاخ خزاني
چرا بار ناري چو خرما سخن ها؟
همانا که بيدي ز من زان رماني
جواني يکي مرغ بودت گر او را
بدادي به زر نيک بازارگاني
اگر سود کردي خرد، نيست باکي
ازانک از جواني کنون بر زياني
جواني يکي کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کارواني
نشان جواني بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جاني
اگر شادمان و قوي بودي از تن
به جانت آمد از قوت و شادماني
ازين پيش ميلت به نان بود و اکنون
يکي مرد نامي شد آن مرد ناني
نهال تنت چون کهن گشت شايد
که در جان ز دين تو نهالي نشاني
نهالي که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآيد به چرخ کياني
نهالي که باغش دل توست و ز ايزد
برو مر خرد را رود باغباني
تو را جان جان است دين، اي برادر
نگه کن به دل تا ببيني عياني
تنت را همي پاسباني کند جان
چو مر جانت را دين کند پاسباني
اگر جانت را دين شبان است شايد
که بر بي شبانان بجوئي شباني
وگر بر ره بي شبانان رواني
نيابي از اين بي شبانان شباني
زمينيت را چون زمين باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زماني
تو اندر دم اژدهائي نگه کن
که جان را از اين اژدها چون رهاني
کنون کرد بايد طلب رستگاري
که با تن رواني نه بي تن رواني
که تو چون رواني چنين پست منشين
که با تو نماند بسي اين رواني
نماني نه در کاروان نه به خانه
نه بي زندگاني نه با زندگاني
تو را در قران وعده اين است از ايزد
چرا برنخواني گر اهل قراني؟
تو را جز که حجت دگر کس نگويد
چنين نغز پيغام هاي جهاني